فرامرز چون سوک رستم بداشت
|
|
سپه را همه سوی هامون گذاشت
|
در خانهی پیلتن باز کرد
|
|
سپه را ز گنج پدر ساز کرد
|
سحرگه خروش آمد از کرنای
|
|
هم از کوس و رویین و هندی درای
|
سپاهی ز زابل به کابل کشید
|
|
که خورشید گشت از جهان ناپدید
|
چو آگاه شد شاه کابلستان
|
|
ازان نامداران زابلستان
|
سپاه پراگنده را گرد کرد
|
|
زمین آهنین شد هوا لاژورد
|
پذیرهی فرامرز شد با سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
سپه را چو روی اندر آمد به روی
|
|
جهان شد پرآواز پرخاشجوی
|
ز انبوه پیلان و گرد سپاه
|
|
به بیشه درون شیر گم گرد راه
|
برآمد یکی باد و گردی کبود
|
|
زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود
|
بیامد فرامرز پیش سپاه
|
|
دو دیده نبرداشت از روی شاه
|
چو برخاست آواز کوس از دو روی
|
|
بیآرام شد مردم جنگجوی
|
فرامرز با خوارمایه سپاه
|
|
بزد خویشتن را بر آن قلبگاه
|
ز گرد سواران هوا تار شد
|
|
سپهدار کابل گرفتار شد
|
پراگنده شد آن سپاه بزرگ
|
|
دلیران زابل به کردار گرگ
|
ز هر سو بریشان کمین ساختند
|
|
پس لشکراندر همی تاختند
|
بکشتند چندان ز گردان هند
|
|
هم از بر منش نامداران سند
|
که گل شد همی خاک آوردگاه
|
|
پراگنده شد هند و سندی سپاه
|
دل از مرز وز خانه برداشتند
|
|
زن و کودک خرد بگذاشتند
|
تن مهتر کابلی پر ز خون
|
|
فگنده به صندوق پیل اندرون
|