تن کشته از چاه باز آورد
|
|
جهان را به زاری نیاز آورد
|
فرامرز چون پیش کابل رسید
|
|
به شهر اندرون نامداری ندید
|
گریزان همه شهر و گریان شده
|
|
ز سوک جهانگیر بریان شده
|
بیامد بران دشت نخچیرگاه
|
|
به جایی کجا کنده بودند چاه
|
چو روی پدر دید پور دلیر
|
|
خروشی برآورد بر سان شیر
|
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
|
|
به روی زمین بر فگنده نگون
|
همی گفت کای پهلوان بلند
|
|
به رویت که آورد زین سان گزند
|
که نفرین بران مرد بیباک باد
|
|
به جای کله بر سرش خاک باد
|
به یزدان و جان تو ای نامدار
|
|
به خاک نریمان و سام سوار
|
که هرگز نبیند تنم جز زره
|
|
بیوسنده و برفگنده گرد
|
بدان تا که کین گو پیلتن
|
|
بخواهم ازان بیوفا انجمن
|
همانکس که با او بدین کین میان
|
|
ببستند و آمد به ما بر زبان
|
نمانم ز ایشان یکی را به جای
|
|
همانکس که بود اندرین رهنمای
|
بفرمود تا تختهای گران
|
|
بیارند از هر سوی در گران
|
ببردند بسیار با هوی و تخت
|
|
نهادند بر تخت زیبا درخت
|
گشاد آن میان بستن پهلوی
|
|
برآهیخت زو جامهی خسروی
|
نخستین بشستندش از خون گرم
|
|
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
|
همی عنبر و زعفران سوختند
|
|
همه خستگیهاش بردوختند
|
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
|
|
بگسترد بر تنش کافور ناب
|
به دیبا تنش را بیاراستند
|
|
ازان پس گل و مشک و می خواستند
|