چو با خستگی چشمها برگشاد

همه شهریاران ایران بدند به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهان‌بین من بیاید بخواهد ز تو کین من
چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب