بداختر چو از شهر کابل برفت

می آورد و رامشگران را بخواند مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه که چون رایت آید به نخچیرگاه
یکی جای دارم برین دشت و کوه به هر جای نخچیر گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت ازان دشت خرم نشاید گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور ازان دشت پرآب و نخچیرگور
به چیزی که آید کسی را زمان بپیچد دلش کور گردد گمان
چنین است کار جهان جهان نخواهد گشادن بمابر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همان شیر جنگاور تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
بفرمود تا رخش را زین کنند همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می‌یافت بوی تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیک دل رخش را کرد گرم