می آورد و رامشگران را بخواند
|
|
مهان را به تخت مهی بر نشاند
|
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه
|
|
که چون رایت آید به نخچیرگاه
|
یکی جای دارم برین دشت و کوه
|
|
به هر جای نخچیر گشته گروه
|
همه دشت غرمست و آهو و گور
|
|
کسی را که باشد تگاور ستور
|
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت
|
|
ازان دشت خرم نشاید گذشت
|
ز گفتار او رستم آمد به شور
|
|
ازان دشت پرآب و نخچیرگور
|
به چیزی که آید کسی را زمان
|
|
بپیچد دلش کور گردد گمان
|
چنین است کار جهان جهان
|
|
نخواهد گشادن بمابر نهان
|
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
|
|
همان شیر جنگاور تیزچنگ
|
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
|
|
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
|
بفرمود تا رخش را زین کنند
|
|
همه دشت پر باز و شاهین کنند
|
کمان کیانی به زه بر نهاد
|
|
همی راند بر دشت او با شغاد
|
زواره همی رفت با پیلتن
|
|
تنی چند ازان نامدار انجمن
|
به نخچیر لشکر پراگنده شد
|
|
اگر کنده گر سوی آگنده شد
|
زواره تهمتن بران راه بود
|
|
ز بهر زمان کاندران چاه بود
|
همی رخش زان خاک مییافت بوی
|
|
تن خویش را کرد چون گردگوی
|
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
|
|
زمین را به نعلش همی کرد چاک
|
بزد گام رخش تگاور به راه
|
|
چنین تا بیامد میان دو چاه
|
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
|
|
زمانش خرد را بپوشید چشم
|
یکی تازیانه برآورد نرم
|
|
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
|