چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه

بران سال کودک برافراخت یال بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالای سرو بلند سواری دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگرید همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش فرستاد با نامور دخترش
همی داشتش چون یکی تازه سیب کز اختر نبودی بروبر نهیب
بزرگان ایران و هندوستان ز رستم زدندی همی داستان
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو
در اندیشه‌ی مهتر کابلی چنان بد کزو رستم زابلی
نگیرد ز کار درم نیز یاد ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان که من سیر گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نیست مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانه‌یی چه فرزانه مردی چه دیوانه‌یی
بسازیم و او را به دام آوریم به گیتی بدین کار نام آوریم
بگفتند و هر دو برابر شدند به اندیشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد که هرکس که بد کرد کیفر برد
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب دو تن را سر اندر نیامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنیم دل و دیده‌ی زال پر نم کنیم