چو رستم بیامد به ایوان خویش
|
|
نگه کرد چندی به دیوان خویش
|
زواره بیامد به نزدیک اوی
|
|
ورا دید پژمرده و زردروی
|
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
|
|
یکی جوشن و مغفری نامدار
|
کمان آر و برگستوان آر و ببر
|
|
کمند آر و گرز گران آر و گبر
|
زواره بفرمود تا هرچ گفت
|
|
بیاورد گنجور او از نهفت
|
چو رستم سلیح نبردش بدید
|
|
سرافشاند و باد از جگر برکشید
|
چنین گفت کای جوشن کارزار
|
|
برآسودی از جنگ یک روزگار
|
کنون کار پیش آمدت سخت باش
|
|
به هر جای پیراهن بخت باش
|
چنین رزمگاهی که غران دو شیر
|
|
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
|
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
|
|
چه بازی کند در دم کارزار
|
چو بشنید دستان ز رستم سخن
|
|
پراندیشه شد جان مرد کهن
|
بدو گفت کای نامور پهلوان
|
|
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
|
تو تا بر نشستی بزین نبرد
|
|
نبودی مگر نیک دل رادمرد
|
همیشه دل از رنج پرداخته
|
|
به فرمان شاهان سرافراخته
|
بترسم که روزت سرآید همی
|
|
گر اختر به خواب اندر آید همی
|
همی تخم دستان ز بن برکنند
|
|
زن و کودکان را به خاک افگنند
|
به دست جوانی چو اسفندیار
|
|
اگر تو شوی کشته در کارزار
|
نماند به زاولستان آب و خاک
|
|
بلندی بر و بوم گردد مغاک
|
ور ایدونک او را رسد زین گزند
|
|
نباشد ترا نیز نام بلند
|
همی هرکسی داستانها زنند
|
|
برآورده نام ترا بشکرند
|