چنین پاسخ آوردش اسفندیار

چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار که کشتی بکردی بروبر گذار
به یاد شهنشاه رستم بخورد برآورد ازان چشمه‌ی زرد گرد
همان جام را کودک میگسار بیاورد پر باده‌ی شاهوار
چنین گفت پس با پشوتن به راز که بر می نیاید به آبت نیاز
چرا آب بر جام می بفگنی که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار که بی‌آب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامه‌ی رفتن آمد فراز ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی بزرگی و دانش برافزون کنی