پدرم آن دلیر گرانمایه مرد
|
|
ز ننگ اندران انجمن خاک خورد
|
که لهراسپ را شاه بایست خواند
|
|
ازو در جهان نام چندین نماند
|
چه نازی بدین تاج گشتاسپی
|
|
بدین تازه آیین لهراسپی
|
که گوید برو دست رستم ببند
|
|
نبندد مرا دست چرخ بلند
|
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش
|
|
به گرز گرانش بمالم دو گوش
|
من از کودکی تا شدستم کهن
|
|
بدین گونه از کس نبردم سخن
|
مرا خواری از پوزش و خواهش است
|
|
وزین نرم گفتن مرا کاهش است
|
ز تیزیش خندان شد اسفندیار
|
|
بیازید و دستش گرفت استوار
|
بدو گفت کای رستم پیلتن
|
|
چنانی که بشنیدم از انجمن
|
ستبرست بازوت چون ران شیر
|
|
برو یال چون اژدهای دلیر
|
میان تنگ و باریک همچون پلنگ
|
|
به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ
|
بیفشارد چنگش میان سخن
|
|
ز برنا بخندید مرد کهن
|
ز ناخن فرو ریختش آب زرد
|
|
همانا نجنبید زاندرد مرد
|
گرفت آن زمان دست مهتر به دست
|
|
چنین گفت کای شاه یزدانپرست
|
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار
|
|
کجا پور دارد چو اسفندیار
|
خنک آنک چون تو پسر زاید او
|
|
همی فر گیتی بیفزاید او
|
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون
|
|
همی داشت تا چهر او شد چو خون
|
همان ناخنش پر ز خوناب کرد
|
|
سپهبد بروها پر از تاب کرد
|
بخندید ازو فرخ اسفندیار
|
|
چنین گفت کای رستم نامدار
|
تو امروز می خور که فردا به رزم
|
|
بپیچی و یادت نیاید ز بزم
|