که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
|
|
که دیدم ترا شاد و روشنروان
|
سزاوار باشد ستودن ترا
|
|
یلان جهان خاک بودن ترا
|
خنک آنک چون تو پسر باشدش
|
|
یکی شاخ بیند که بر باشدش
|
خنک آنک او را بود چون تو پشت
|
|
بود ایمن از روزگار درشت
|
خنک زال کش بگذرد روزگار
|
|
به گیتی بماند ترا یادگار
|
بدیدم ترا یادم آمد زریر
|
|
سپهدار اسپافگن و نره شیر
|
بدو گفت رستم که ای پهلوان
|
|
جهاندار و بیدار و روشنروان
|
یکی آرزو دارم از شهریار
|
|
که باشم بران آرزو کامگار
|
خرامان بیایی سوی خان من
|
|
به دیدار روشن کنی جام من
|
سزای تو گر نیست چیزی که هست
|
|
بکوشیم و با آن بساییم دست
|
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
|
|
که ای از یلان جهان یادگار
|
هرانکس کجا چون تو باشد به نام
|
|
همه شهر ایران بدو شادکام
|
نشاید گذر کردن از رای تو
|
|
گذشت از بر و بوم وز جای تو
|
ولیکن ز فرمان شاه جهان
|
|
نپیچم روان آشکار و نهان
|
به زابل نفرمود ما را درنگ
|
|
نه با نامداران این بوم جنگ
|
تو آن کن که بر یابی از روزگار
|
|
بران رو که فرمان دهد شهریار
|
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ
|
|
نباشد ز بند شهنشاه ننگ
|
ترا چون برم بسته نزدیک شاه
|
|
سراسر بدو بازگردد گناه
|
وزین بستگی من جگر خستهام
|
|
به پیش تو اندر کمر بستهام
|
نمانم که تا شب بمانی به بند
|
|
وگر بر تو آید ز چیزی گزند
|