چو او را به بستن نباشد روا
|
|
چنین بد نه خوب آید از پادشا
|
ولیکن نباید شکستن دلم
|
|
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
|
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
|
|
چگونه گذارم چنین دستگاه
|
مرا گر به زاول سرآید زمان
|
|
بدان سو کشد اخترم بیگمان
|
چو رستم بیاید به فرمان من
|
|
ز من نشنود سرد هرگز سخن
|
ببارید خون از مژه مادرش
|
|
همه پاک بر کند موی از سرش
|
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
|
|
همی خوار گیری ز نیرو روان
|
نباشی بسنده تو با پیلتن
|
|
از ایدر مرو بی یکی انجمن
|
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
|
|
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
|
اگر زین نشان رای تو رفتنست
|
|
همه کام بدگوهر آهرمنست
|
به دوزخ مبر کودکان را به پای
|
|
که دانا بخواند ترا پاک رای
|
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
|
|
که نابردن کودکان نیست روی
|
چو با زن پس پرده باشد جوان
|
|
بماند منش پست و تیرهروان
|
به هر رزمگه باید او را نگاه
|
|
گذارد بهر زخم گوپال شاه
|
مرا لشکری خود نیاید به کار
|
|
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
|
ز پیش پسر مادر مهربان
|
|
بیامد پر از درد و تیرهروان
|
همه شب ز مهر پسر مادرش
|
|
ز دیده همی ریخت خون بر برش
|