برارد بیاورد پرمایه تاج
|
|
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
|
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
|
|
نشست از برش تاج بر سر نهاد
|
نبیرهی جهانجوی کاوس کی
|
|
ز گودرزیان هرک بد نیکپی
|
چو بهرام و چون ساوه و ریونیز
|
|
کسی کو سرافراز بودند نیز
|
به شاهی برو آفرین خواندند
|
|
ورا شهریار زمین خواندند
|
ببودند بر پای بسته کمر
|
|
هرانکس که بودند پرخاشخو
|
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
|
|
فرستاد نزدیک قیصر پیام
|
کز ایران همه کام تو راست گشت
|
|
سخنها ز اندازه اندر گذشت
|
همی چشم دارد زریر و سپاه
|
|
که آیی خرامان بدین رزمگاه
|
همه سربسر با تو پیمان کنند
|
|
روان را به مهرت گروگان کنند
|
گرت رنج ناید خرامی به دشت
|
|
که کار زمانه به کام تو گشت
|
فرستاده چون نزد قیصر رسید
|
|
به دشت آمد و ساز لشکر بدید
|
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج
|
|
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
|
بیامد ورا تنگ در برگرفت
|
|
سخنهای دیرینه اندر گرفت
|
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
|
|
فروزندهی جان لهراسپ اوست
|
فراوانش بستود و بردش نماز
|
|
وزانجا سوی تخت رفتند باز
|
ازان کردهی خویش پوزش گرفت
|
|
بپیچید زان روزگار شگفت
|
بپذرفت گفتار او شهریار
|
|
سرش را گرفت آنگهی برکنار
|
بدو گفت چون تیره گردد هوا
|
|
فروزیدن شمع باشد روا
|
بر ما فرست آنک ما را گزید
|
|
که او درد و رنج فراوان کشید
|