برین نیز بگذشت چندی سپهر

برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی
براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد
به ایران فرستم فرستاده‌یی جهاندیده و پاک و آزاده‌یی
به لهراسپ گویم که نیم جهان تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش ببینی سرمایه‌ی ارز خویش
بریشان سپاهی فرستم ز روم که از نعل پیدا نبینند بوم
چنین داد پاسخ که این رای تست زمانه بزیر کف پای تست
یکی نامور بود قالوس نام خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه مرا با سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه‌وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو فرخ‌زاد پیروزشان پیش رو
همه بومتان پاک ویران کنم ز ایران به شمشیر بیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد سرش پر خرد بد دلش پر ز داد
چو آمد به نزدیک شاه بزرگ بدید آن در و بارگاه بزرگ
چو آگاهی آمد به سالار بار خرامان بیامد بر شهریار
که پیر جهاندیده‌یی بر درست همانا فرستاده‌ی قیصرست
سوارست با او بسی نامدار همی راه جوید بر شهریار