بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
|
|
بیاورد چون کارها گشت راست
|
ز دریا به زین اندر آورد پای
|
|
برفتند یارانش با او ز جای
|
چو هیشوی کوه سقیلا بدید
|
|
به انگشت بنمود و خود را کشید
|
خود و اهرن از جای گشتند باز
|
|
چو خورشید برزد سنان از فراز
|
جهانجوی بر پیش آن کوه بود
|
|
که آرام آن مار نستوه بود
|
چو آن اژدهابرز او را بدید
|
|
به دم سوی خویشش همی درکشید
|
چو از پیش زین اندر آویخت ترگ
|
|
برو تیر بارید همچون تگرگ
|
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
|
|
همی جست مرد جوان زو رها
|
سبک خنجر اندر دهانش نهاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
بزد تیز دندان بدان خنجرش
|
|
همه تیغها شد به کام اندرش
|
به زهر و به خون کوه یکسر بشست
|
|
همی ریخت زو زهر تا گشت سست
|
به شمشیر برد آن زمان دست شیر
|
|
بزد بر سر اژدهای دلیر
|
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت
|
|
ز باره درآمد گو نیکبخت
|
بکند از دهانش دو دندان نخست
|
|
پس آنگه بیامد سر و تن بشست
|
خروشان بغلتید بر خاک بر
|
|
به پیش خداوند پیروزگر
|
کجا داد آن دستگاه بزرگ
|
|
بران گرگ و آن اژدهای سترگ
|
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر
|
|
شدند از تن و جان گشتاسپ سیر
|
به روشن روان و دل و زور و تاب
|
|
همانا نبینند ما را به خواب
|
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر
|
|
پراگنده بر جای تریاک زهر
|
مگر زندگانی دهد کردگار
|
|
که بینم یکی روی آن شهریار
|