چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
|
|
بپیچید میرین و مرد سترگ
|
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
|
|
که آن اژدها را نشیمن کجاست
|
وزو بازگشتند هر دو به درد
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
|
چنین گفت هیشوی کان سرفراز
|
|
دلیرست و دانا و هم رزمساز
|
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
|
|
که گردد تباه این جوان سترگ
|
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد
|
|
دل رزمسازش پر اندیشه شد
|
فرود آمد از بارهی سرفراز
|
|
به پیش جهاندار و بردش نماز
|
همی گفت ایا پاک پروردگار
|
|
فروزندهی گردش روزگار
|
تو باشی بدین بد مرا دستگیر
|
|
ببخشای بر جان لهراسپ پیر
|
که گر بر من این اژدهای بزرگ
|
|
که خواند ورا ناخردمند گرگ
|
شود پادشاه چون پدر بشنود
|
|
خروشان شود زان سپس نغنود
|
بماند پر از درد چون بیهشان
|
|
به هر کس خروشان و جویا نشان
|
اگر من شوم زین بد دد ستوه
|
|
بپوشم سر از شرم پیش گروه
|
بگفت این و بر بارگی برنشست
|
|
خروشان و جوشان و تیغی به دست
|
کمانی به زه بر به بازو درون
|
|
همی رفت بیدار دل پر زخون
|
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار
|
|
بغرید برسان ابر بهار
|
چو گرگ از در بیشه او را بدید
|
|
خروشی به ابر سیه برکشید
|
همی کند روی زمین را به چنگ
|
|
نه بر گونهی شیر و چنگ پلنگ
|
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
|
|
کمان را به زه کرد و اندر کشید
|
چو باد از برش تیرباران گرفت
|
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت
|