چنان بود قیصر بدانگه برای
|
|
که چون دختر او رسیدی بجای
|
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
|
|
بدیدی که آمدش هنگام شوی
|
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
|
|
بزرگان فرزانه و رای زن
|
هرانکس که بودی مر او را همال
|
|
ازان نامدارن برآورده یال
|
ز کاخ پدر دختر ماهروی
|
|
بگشتی بران انجمن جفت جوی
|
پرستنده بودی به گرد اندرش
|
|
ز مردم نبودی پدید افسرش
|
پس پردهی قیصر آن روزگار
|
|
سه بد دختر اندر جهان نامدار
|
به بالا و دیدار و آهستگی
|
|
به بایستگی هم به شایستگی
|
یکی بود مهتر کتایون به نام
|
|
خردمند و روشندل و شادکام
|
کتایون چنان دید یک شب به خواب
|
|
که روشن شدی کشور از آفتاب
|
یکی انجمن مرد پیدا شدی
|
|
از انبوه مردم ثریا شدی
|
سر انجمن بود بیگانهیی
|
|
غریبی دل آزار و فرزانهیی
|
به بالای سرو و به دیدار ماه
|
|
نشستنش چون بر سر گاه شاه
|
یکی دسته دادی کتایون بدوی
|
|
وزو بستدی دستهی رنگ و بوی
|
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
|
|
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
|
به شبگیر چون بردمید آفتاب
|
|
سر نامداران برآمد ز خواب
|
بران انجمن شاد بنشاندند
|
|
ازان پس پریچهره را خواندند
|
کتایون بشد با پرستار شست
|
|
یکی دسته گل هر یکی را به دست
|
همی گشت چندان کش آمد ستوه
|
|
پسندش نیامد کسی زان گروه
|
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
|
|
خرامان و پویان و دل جفتجوی
|