دل شاه ترکان چنان کم شنود
|
|
همیشه برنج از پی آز بود
|
ازان پس که برگشت زان رزمگاه
|
|
که رستم برو کرد گیتی سیاه
|
بشد تازیان تا بخلخ رسید
|
|
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
|
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
|
|
ابا کاردانان هشیاردل
|
چو پیران و گرسیوز رهنمون
|
|
قراخان و چون شیده و گرسیون
|
برایشان همه داستان برگشاد
|
|
گذشته سخنها همه کرد یاد
|
که تا برنهادم بشاهی کلاه
|
|
مرا گشت خورشید و تابنده ماه
|
مرا بود بر مهتران دسترس
|
|
عنان مرا برنتابید کس
|
ز هنگام رزم منوچهر باز
|
|
نبد دست ایران بتوران دراز
|
شبیخون کند تا در خان من
|
|
از ایران بیازند بر جان من
|
دلاور شد آن مردم نادلیر
|
|
گوزن اندر آمد ببالین شیر
|
برین کینه گر کار سازیم زود
|
|
وگرنه برآرند زین مرز دود
|
سزد گر کنون گرد این کشورم
|
|
سراسر فرستادگان گسترم
|
ز ترکان وز چین هزاران هزار
|
|
کمربستگان از در کارزار
|
بیاریم بر گرد ایران سپاه
|
|
بسازیم هر سو یکی رزمگاه
|
همه موبدان رای هشیار خویش
|
|
نهادند با گفت سالار خویش
|
که ما را ز جیحون بباید گذشت
|
|
زدن کوس شاهی بران پهن دشت
|
بموی لشکر گهی ساختن
|
|
شب و روز نسودن از تاختن
|
که آن جای جنگست و خون ریختن
|
|
چه با گیو و با رستم آویختن
|
سرافراز گردان گیرنده شهر
|
|
همه تیغ کین آب داده به زهر
|
چو افراسیاب آن سخنها شنود
|
|
برافروخت از بخت و شادی نمود
|
ابر پهلوانان و بر موبدان
|
|
بکرد آفرینی برسم ردان
|
نویسندهی نامه را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته چندی براند
|
فرستادگان خواست از انجمن
|
|
بنزدیک فغفور و شاه ختن
|
فرستاد نامه به هر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
|
|
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
|
دو هفته برآمد ز چین و ختن
|
|
ز هر کشوری شد سپاه انجمن
|
چو دریای جوشان زمین بردمید
|
|
چنان شد که کس روز روشن ندید
|
گله هرچ بودش ز اسبان یله
|
|
بشهر اندر آورد یکسر گله
|
همان گنجها کز گه تور باز
|
|
پدر بر پسر بر همی داشت راز
|
سر بدرهها را گشادن گرفت
|
|
شب و روز دینار دادن گرفت
|
چو لشکر سراسر شد آراسته
|
|
بدان بینیازی شد از خواسته
|
ز گردان گزین کرد پنجه هزار
|
|
همه رزمجویان سازنده کار
|
بشیده که بودش نبرده پسر
|
|
ز گردان جنگی برآورده سر
|
بدو گفت کین لشکر سرفراز
|
|
سپردم ترا راه خوارزم ساز
|
نگهبان آن مرز خوارزم باش
|
|
همیشه کمربستهی رزم باش
|
دگر پنجه از نامداران چین
|
|
بفرمود تا کرد پیران گزین
|
بدو گفت تا شهر ایران برو
|
|
ممان رخت و مه تخت سالار نو
|
در آشتی هیچ گونه مجوی
|
|
سخن جز بجنگ و بکینه مگوی
|
کسی کو برد آب و آتش بهم
|
|
ابر هر دوان کرده باشد ستم
|
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان
|
|
یکی پیر و باهوش و دیگر جوان
|
برفتند با پند افراسیاب
|
|
برام پیر و جوان بر شتاب
|
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ
|
|
خروشان بکردار غرنده میغ
|
پس آگاهی آمد به پیروز شاه
|
|
که آمد ز توران بایران سپاه
|
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
|
|
ز کینه نیاید شب و روز خواب
|
برآورد خواهد همی سر ز ننگ
|
|
ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
|
همی زهر ساید بنوک سنان
|
|
که تابد مگر سوی ایران عنان
|
سواران جنگی چو سیصد هزار
|
|
بجیحون همی کرد خواهد گذار
|
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
|
|
ز جیحون بگردون برآورد گرد
|
دلیران بدرگاه افراسیاب
|
|
ز بانگ تبیره نیابند خواب
|
ز آوای شیپور و زخم درای
|
|
تو گویی برآید همی دل ز جای
|
گر آید بایران بجنگ آن سپاه
|
|
هژبر دلاور نیاید براه
|
سر مرز توران به پیران سپرد
|
|
سپاهی فرستاد با او نه خرد
|
سوی مرز خوارزم پنجه هزار
|
|
کمربسته رفت از در کارزار
|
سپهدارشان شیدهی شیر دل
|
|
کز آتش ستاند بشمشیر دل
|
سپاهی بکردار پیلان مست
|
|
که با جنگ ایشان شود کوه پست
|
چو بشنید گفتار کاراگهان
|
|
پراندیشه بنشست شاه جهان
|
بکاراگهان گفت کای بخردان
|
|
من ایدون شنیدستم از موبدان
|
که چون ماه ترکان برآید بلند
|
|
ز خورشید ایرانش آید گزند
|
سیه مارکورا سر آید بکوب
|
|
ز سوراخ پیچان شود سوی چوب
|
چو خسرو به بیداد کارد درخت
|
|
بگردد برو پادشاهی و تخت
|
همه موبدان را بر خویش خواند
|
|
شنیده سخن پیش ایشان براند
|
نشستند با شاه ایران براز
|
|
بزرگان فرزانه و رزم ساز
|
چو دستان سام و چو گودرز و گیو
|
|
چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو
|
چو طوس و چو رستم یل پهلوان
|
|
فریبرز و شاپور شیر دمان
|
دگر بیژن گیو با گستهم
|
|
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
|
جزین نامداران لشکر همه
|
|
که بودند شاه جهان را رمه
|
ابا پهلوانان چنین گفت شاه
|
|
که ترکان همی رزم جویند و گاه
|
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ
|
|
بباید بسیچید ما را بجنگ
|
بفرمود تا بوق با گاودم
|
|
دمیدند و بستند رویینه خم
|
از ایوان به میدان خرامید شاه
|
|
بیاراستند از بر پیل گاه
|
بزد مهره در جام بر پشت پیل
|
|
زمین را تو گفتی براندود نیل
|
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ
|
|
دلیران لشکر بسان پلنگ
|
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین
|
|
ز گردان چو دریای جوشان زمین
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
|
که ای پهلوانان ایران سپاه
|
کسی کو بساید عنان و رکیب
|
|
نباید که یابد بخانه شکیب
|
بفرمود کز روم وز هندوان
|
|
سواران جنگی گزیده گوان
|
دلیران گردنکش از تازیان
|
|
بسیچیدهی جنگ شیر ژیان
|
کمربسته خواهند سیصد هزار
|
|
ز دشت سواران نیزه گزار
|
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه
|
|
نیاید نبیند بسر بر کلاه
|
پراگنده بر گرد کشور سوار
|
|
فرستاده با نامه شهریار
|
دو هفته برآمد بفرمان شاه
|
|
بجنبید در پادشاهی سپاه
|
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
|
|
زگیتی بر آمد سراسر خروش
|
بشبگیر گاه خروش خروس
|
|
ز هر سوی برخاست آوای کوس
|
بزرگان هر کشوری با سپاه
|
|
نهادند سر سوی درگاه شاه
|
در گنجهای کهن باز کرد
|
|
سپه را درم دادن آغاز کرد
|
همه لشکر از گنج و دینار شاه
|
|
بسر بر نهادند گوهر کلاه
|
به بر گستوان و بجوشن چو کوه
|
|
شدند انجمن لشکری همگروه
|
چو شد کار لشکر همه ساخته
|
|
وزیشان دل شاه پرداخته
|
نخستین ازان لشکر نامدار
|
|
سواران شمشیر زن سی هزار
|
گزین کرد خسرو برستم سپرد
|
|
بدو گفت کای نامبردار گرد
|
ره سیستان گیر و برکش بگاه
|
|
بهندوستان اندر آور سپاه
|
ز غزنین برو تا براه برین
|
|
چو گردد ترا تاج و تخت و نگین
|
چو آن پادشاهی شود یکسره
|
|
ببشخور آید پلنگ و بره
|
فرامرز را ده کلاه و نگین
|
|
کسی کو بخواهد ز لشکر گزین
|
بزن کوس رویین و شیپور و نای
|
|
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
|
که ما را سر از جنگ افراسیاب
|
|
نیابد همی خورد و آرام و خواب
|
الانان و غزدژ بلهراسب داد
|
|
بدو گفت کای گرد خسرو نژاد
|
برو با سپاهی بکردار کوه
|
|
گزین کن ز گردان لشکر گروه
|
سواران شایستهی کارزار
|
|
ببر تا برآری ز دشمن دمار
|
باشکش بفرمود تا سی هزار
|
|
دمنده هژبران نیزه گزار
|
برد سوی خوارزم کوس بزرگ
|
|
سپاهی بکردار درنده گرگ
|
زند بر در شهر خوارزم گاه
|
|
ابا شیدهی رزم زن کینه خواه
|
سپاه چهارم بگودرز داد
|
|
چه مایه ورا پند و اندرز داد
|
که رو با بزرگان ایران بهم
|
|
چو گرگین و چون زنگه و گستهم
|
زواره فریبرز و فرهاد و گیو
|
|
گرازه سپهدار و رهام نیو
|
بفرمود بستن کمرشان بجنگ
|
|
سوی رزم توران شدن بی درنگ
|
سپهدار گودرز کشوادگان
|
|
همه پهلوانان و آزادگان
|
نشستند بر زین بفرمان شاه
|
|
سپهدار گودرز پیش سپاه
|
بگودرز فرمود پس شهریار
|
|
چو رفتی کمر بستهی کارزار
|
نگر تا نیازی به بیداد دست
|
|
نگردانی ایوان آباد پست
|
کسی کو بجنگت نبندد میان
|
|
چنان ساز کش از تو ناید زیان
|
که نپسندد از ما بدی دادگر
|
|
سپنجست گیتی و ما برگذر
|
چو لشکر سوی مرز توران بری
|
|
من تیز دل را بتش سری
|
نگر تا نجوشی بکردار طوس
|
|
نبندی بهر کار بر پیل کوس
|
جهاندیدهای سوی پیران فرست
|
|
هشیوار وز یادگیران فرست
|
بپند فراوانش بگشای گوش
|
|
برو چادر مهربانی بپوش
|
بهر کار با هر کسی دادکن
|
|
ز یزدان نیکی دهش یاد کن
|
چنین گفت سالار لشکر بشاه
|
|
که فرمان تو برتر از شید و ماه
|
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی
|
|
تو شاه جهانداری و من رهی
|
برآمد خروش از در پهلوان
|
|
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
|
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
|
|
جهان شد ز گرد سواران سیاه
|
به پیش سپاه اندرون پیل شست
|
|
جهان پست گشته ز پیلان مست
|
وزان ژنده پیلان جنگی چهار
|
|
بیاراسته از در شهریار
|
نهادند بر پشتشان تخت زر
|
|
نشستنگه شاه با زیب و فر
|
بگودرز فرمود تا بر نشست
|
|
بران تخت زر از بر پیل مست
|
برانگیخت پیلان و برخاست گرد
|
|
مر آن را بنیک اختری یاد کرد
|
که از جان پیران برآریم دود
|
|
بران سان که گرد پی پیل بود
|
بی آزار لشکر بفرمان شاه
|
|
همی رفت منزل بمنزل سپاه
|
چو گودرز نزدیک زیبد رسید
|
|
سران را ز لشکر همی برگزید
|
هزاران دلیران خنجر گزار
|
|
ز گردان لشکر دلاور سوار
|
از ایرانیان نامور دههزار
|
|
سخن گوی و اندر خور کارزار
|
سپهدار پس گیو را پیش خواند
|
|
همه گفتهی شاه با او براند
|
بدو گفت کای پور سالار سر
|
|
برافراخته سر ز بسیار سر
|
گزین کردم اندر خورت لشکری
|
|
که هستند سالار هر کشوری
|
بدان تا بنزدیک پیران شوی
|
|
بگویی و گفتار او بشنوی
|
بگویی به پیران که من با سپاه
|
|
بزیبد رسیدم بفرمان شاه
|
شناسی تو گفتار و کردار خویش
|
|
بی آزاری و رنج و تیمار خویش
|
همه شهر توران بدی را میان
|
|
ببستند با نامدار کیان
|
فریدون فرخ که با داغ و درد
|
|
ز گیتی بشد دیده پر آب زرد
|
پر از درد ایران پر از داغ شاه
|
|
که با سوک ایرج نتابید ماه
|
ز ترکان تو تنها ازان انجمن
|
|
شناسی بمهر و وفا خویشتن
|
دروغست بر تو همین نام مهر
|
|
نبینم بدلت اندر آرام مهر
|
همانست کن شاه آزرمجوی
|
|
مرا گفت با او همه نرم گوی
|
ازان کو بکارسیاوش رد
|
|
بیفگند یک روز بنیاد بد
|
بنزد منش دستگاهست نیز
|
|
ز خون پدر بیگناهست نیز
|
گناهی که تا این زمان کردهای
|
|
ز شاهان گیتی که آزردهای
|
همی شاه بگذارد از تو همه
|
|
بدی نیکی انگارد از تو همه
|
نباید که بر دست ما بر تباه
|
|
شوی بر گذشته فراوان گناه
|
دگر کز پی جنگ افراسیاب
|
|
زمانه همی بر تو گیرد شتاب
|
بزرگان ایران و فرزند من
|
|
بخوانند بر تو همه پند من
|
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی
|
|
وزیشان همیدون سخن بازجوی
|
اگر راست باشد دلت با زبان
|
|
گذشتی ز تیمار و رستی بجان
|
بر و بوم و خویشانت آباد گشت
|
|
ز تیغ منت گردن آزاد گشت
|
ور از تو پدیدار آید گناه
|
|
نماند بتو مهر و تخت و کلاه
|
نجویم برین کینه آرام و خواب
|
|
من و گرز و میدان افراسیاب
|
کزو شاه ما را بکین خواستن
|
|
نباید بسی لشکر آراستن
|
مگر پند من سربسر بشنوی
|
|
بگفتار هشیار من بگروی
|
نخستین کسی کو پی افگند کین
|
|
بخون ریختن برنوشت آستین
|
بخون سیاوش یازید دست
|
|
جهانی به بیداد بر کرد پست
|
بسان سگانش ازان انجمن
|
|
ببندی فرستی بنزدیک من
|
بدان تا فرستم بنزدیک شاه
|
|
چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه
|
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
|
|
که شیر ژیان آورد پیش گرگ
|
که هر کو بخون کیان دست آخت
|
|
زمانه بجز خاک جایش نساخت
|
دگر هرچ از گنج نزدیک تست
|
|
همه دشمن جان تاریک تست
|
ز اسپان پرمایه و گوهران
|
|
ز دیبا و دینار وز افسران
|
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان
|
|
ز خفتان، وز خنجر هندوان
|
همه آلت لشکر و سیم و زر
|
|
فرستی بنزدیک ما سربسر
|
به بیداد کز مردمان بستدی
|
|
فراز آوریدی ز دست بدی
|
بدان باز خری مگر جان خویش
|
|
ازین درکنی زود درمان خویش
|
چه اندر خور شهریارست ازان
|
|
فرستم بنزدیک شاه جهان
|
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
|
|
بجای مکافات کرده گناه
|
و دیگر که پور گزین ترا
|
|
نگهبان گاه و نگین ترا
|
برادرت هر دو سران سپاه
|
|
که همزمان برآرند گردن بماه
|
چو هر سه بدین نامدار انجمن
|
|
گروگان فرستی بنزدیک من
|
بدان تا شوم ایمن از کار تو
|
|
برآرد درخت وفا بار تو
|
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه
|
|
یکی راهجویی بنزدیک شاه
|
ابا دودمان نزد خسرو شوی
|
|
بدان سایهی مهر او بغنوی
|
کنم با تو پیمان که خسرو ترا
|
|
بخورشید تابان برآرد سرا
|
ز مهر دل او تو آگه تری
|
|
کزو هیچ ناید چز از بهتری
|
بشویی دل از مهر افراسیاب
|
|
نبینی شب تیره او را بخواب
|
گر از شاه ترکان بترسی ز بد
|
|
نخواهی که آیی بایران سزد
|
بپرداز توران و بنشین بچاج
|
|
ببر تخت ساج و بر افراز تاج
|
ورت سوی افراسیابست رای
|
|
برو سوی او جنگ ما را مپای
|
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ
|
|
مرا زور شیرست و چنگ پلنگ
|
بترکان نمانم من از تخت بهر
|
|
کمان من ابرست و بارانش زهر
|
بسیچیدهی جنگ خیز اندرآی
|
|
گرت هست با شیر درنده پای
|
چو صف برکشید از دو رویه سپاه
|
|
گنهکار پیدا شد از بیگناه
|
گرین گفتههای مرا نشنوی
|
|
بفرجام کارت پشیمان شوی
|
پشیمانی آنگه نداردت سود
|
|
که تیغ زمانه سرت را درود
|
بگفت این سخن پهلوان با پسر
|
|
که بر خوان بپیران همه دربدر
|
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ
|
|
گرفته بیاد آن سخنهای تلخ
|
فرود آمد و کس فرستاد زود
|
|
بران سان که گودرز فرموده بود
|
همان شب سپاه اندر آورد گرد
|
|
برفت از در بلخ تا ویسه گرد
|
که پیران بدان شهر بد با سپاه
|
|
که دیهیم ایران همی جست و گاه
|
فرستاده چون سوی پیران رسید
|
|
سپدار ایران سپه را بدید
|
بگفتند کمد سوی بلخ گیو
|
|
ابا ویژگان سپهدار نیو
|
چو بشنید پیران برافراخت کوس
|
|
شد از سم اسبان زمین آبنوس
|
ده و دو هزارش ز لشکر سوار
|
|
فراز آمد اندر خور کارزار
|
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند
|
|
برفت و جهاندیدگانرا بخواند
|
بیامد چو نزدیک جیحون رسید
|
|
بگرد لب آب لشکر کشید
|
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد
|
|
چو با گیو گودرز دیدار کرد
|
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ
|
|
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
|
ز هر گونه گفتند و پیران شنید
|
|
گنهکاری آمد ز ترکان پدید
|
بزرگان ایران زمان یافتند
|
|
بریشان بگفتار بشتافتند
|
برافگند یپران هم اندر شتاب
|
|
نوندی بنزدیک افراسیاب
|
که گودرز کشوادگان با سپاه
|
|
نهاد از بر تخت گردان کلاه
|
فرستاده آمد بنزدیک من
|
|
گزین پور او مهتر انجمن
|
مار گوش و دل سوی فرمان تست
|
|
بپیمان روانم گروگان تست
|
سخن چون بسالار ترکان رسید
|
|
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
|
فرستاد نزدیک پیران سوار
|
|
ز گردان شمشیر زن سی هزار
|
بدو گفت بردار شمشیر کین
|
|
وزیشان بپرداز روی زمین
|
نه گودرز باید که ماند نه گیو
|
|
نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو
|
که بر ما سپه آمد از چار سوی
|
|
همی گاه توران کنند آرزوی
|
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ
|
|
نجویم بخون ریختن بر درنگ
|
برای هشیوار و مردان مرد
|
|
برآرم ز کیخسرو این بار گرد
|
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ
|
|
بخون تشنه هر یک بکردار گرگ
|
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت
|
|
هنرها بشست از دل آهو گرفت
|
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی
|
|
پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی
|
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو
|
|
سوی پهلوان سپه باز شو
|
بگویش که از من تو چیزی مجوی
|
|
که فرزانگان آن نبینند روی
|
یکی آنکه از نامدارگوان
|
|
گروگان همی خواهی این کی توان
|
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
|
|
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
|
برادرکه روشن جهان منست
|
|
گزیده پسر پهلوان منست
|
همی گویی از خویشتن دور کن
|
|
ز بخرد چنین خام باشد سخن
|
مرا مرگ بهتر ازان زندگی
|
|
که سالار باشم کنم بندگی
|
یکی داستان زد برین بر پلنگ
|
|
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
|
بنام ار بریزی مرا گفت خون
|
|
به از زندگانی بننگ اندرون
|
و دیگر که پیغام شاه آمدست
|
|
بفرمان جنگم سپاه آمدست
|
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
|
|
ابا لشکری نامبردار و نیو
|
سپهدار چون گیو برگشت از وی
|
|
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
|
دمان از پس گیو پیران دلیر
|
|
سپه را همی راند برسان شیر
|
بیامد چو پیش کنابد رسید
|
|
بران دامن کوه لشکر کشید
|
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
|
|
همی گفت پاسخ همه دربدر
|
بگودرز گفت اندرآور سپاه
|
|
بجایی که سازی همی رزمگاه
|
که او را همی آشتی رای نیست
|
|
بدلش اندرون داد را جای نیست
|
ز هر گونه با او سخن راندم
|
|
همه هرچ گفتی برو خواندم
|
چو آمد پدیدار ازیشان گناه
|
|
هیونی برافگند نزدیک شاه
|
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
|
|
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
|
سپاه آمد از نزدافراسیاب
|
|
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
|
کنون کینه را کوس بر پیل بست
|
|
همی جنگ ما را کند پیشدست
|
چنین گفت با گیو پس پهلوان
|
|
که پیران بسیری رسید از روان
|
همین داشتم چشم زان بد نهان
|
|
ولیکن بفرمان شاه جهان
|
بایست رفتن که چاره نبود
|
|
دلش را کنون شهریار آزمود
|
یکی داستان گفته بودم بشاه
|
|
چو فرمود لشکر کشیدن براه
|
که دل را ز مهر کسی برگسل
|
|
کجا نیستش با زبان راست دل
|
همه مهر پیران بترکان برست
|
|
بشوید همی شاه ازو پاک دست
|
چو پیران سپاه از کنابد براند
|
|
بروز اندرون روشنایی نماند
|
سواران جوشن وران صد هزار
|
|
ز ترکان کمربستهی کارزار
|
برفتند بسته کمرها بجنگ
|
|
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
|
چو دانست گودرز کمد سپاه
|
|
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
|
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
|
|
کشیدند لشکر بران پهن دشت
|
بکردار کوه از دو رویه سپاه
|
|
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
|
ز زیبد همی تاکنابد سپاه
|
|
در و دشت ازیشان کبود و سیاه
|
ز گرد سپه روز روشن نماند
|
|
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
|
وز آواز اسبان و گرد سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
|
|
از آهن زمین بود وز گرز میغ
|
بتوفید ز آواز گردان زمین
|
|
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
|
چو گودرز توران سپه را بدید
|
|
که برسان دریا زمین بردمید
|
درفش از درفش و گروه از گروه
|
|
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
|
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
|
|
فرازآوریدند و بستند راه
|
برافروختند آتش از هردو روی
|
|
از آواز گردان پرخاشجوی
|
جهان سربسر گفتی آهرمنست
|
|
بدامن بر از آستین دشمنست
|
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
|
|
بدرد دل اندر شب قیر گون
|
سپیده برآمد ز کوه سیاه
|
|
سپهدار ایران به پیش سپاه
|
بسوده اسب اندر آورد پای
|
|
یلان را بهر سو همی ساخت جای
|
سپه را سوی میمنه کوه بود
|
|
ز جنگ دلیران بیاندوه بود
|
سوی میسره رود آب روان
|
|
چنان در خور آمد چو تن را روان
|
پیاده که اندر خور کارزار
|
|
بفرمود تا پیش روی سوار
|
صفی بر کشیدند نیزهوران
|
|
ابا گرزداران و کنداوران
|
همیدون پیاده بسی نیزهدار
|
|
چه با ترکش و تیر و جوشنگذار
|
کمانها فگنده بباز و درون
|
|
همی از جگرشان بجوشید خون
|
پس پشت ایشان سواران جنگ
|
|
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
|
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
|
|
زمین از پی پیل گشته ستوه
|
درفش خجسته میان سپاه
|
|
ز گوهر درفشان بکردار ماه
|
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
|
|
ز گرد سواران هوا نیلگون
|
درخشیدن تیغهای بنفش
|
|
ازان سایهی کاویانی درفش
|
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر
|
|
ستاره همی برفشاند سپهر
|
بیاراست لشکر بسان بهشت
|
|
بباغ وفا سرو کینه بکشت
|
فریبزر را داد پس میمنه
|
|
پس پشت لشکر حصار و بنه
|
گرازه سر تخمهی گیوگان
|
|
زواره نگهدار تخت کیان
|
بیاری فریبرز برخاستند
|
|
بیک روی لشکر بیاراستند
|
برهام فرمود پس پهلوان
|
|
که ای تاج و تخت و خرد را روان
|
برو با سواران سوی میسره
|
|
نگهدار چنگال گرگ از بره
|
بیفروز لشکرگه از فر خویش
|
|
سپه را همی دار در بر خویش
|
بدان آبگون خنجر نیو سوز
|
|
چو شیر ژیان با یلان رزم توز
|
برفتند یارانش با او بهم
|
|
ز گردان لشکر یکی گستهم
|
دگر گژدهم رزم را ناگزیر
|
|
فروهل که بگذارد از سنگ تیر
|
بفرمود با گیو تا دو هزار
|
|
برفتند بر گستوانور سوار
|
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
|
|
که بد جای گردان پرخاشجوی
|
برفتند با گیو جنگاوران
|
|
چو گرگین و چون زنگهی شاوران
|
درفشی فرستاد و سیصد سوار
|
|
نگهبان لشکر سوی رودبار
|
همیدون فرستاد بر سوی کوه
|
|
درفشی و سیصد ز گردان گروه
|
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
|
|
نگهبان روز و ستاره شمار
|
شب و روز گردن برافراخته
|
|
ازان دیدهگه دیدهبان ساخته
|
بجستی همی تا ز توران سپاه
|
|
پی مور دیدی نهاده براه
|
ز دیده خروشیدن آراستی
|
|
بگفتی بگودرز و برخاستی
|
بدان سان بیاراست آن رزمگاه
|
|
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
|
چو سالار شایسته باشد بجنگ
|
|
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
|
ازان پس بیامد بسالارگاه
|
|
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
|
درفش دلفروز بر پای کرد
|
|
سپه را بقلب اندرون جای کرد
|
سران را همه خواند نزدیک خویش
|
|
پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
|
بدست چپش رزمدیده هجیر
|
|
سوی راست کتمارهی شیرگیر
|
ببستند ز آهن بگردش سرای
|
|
پس پشت پیلان جنگی بپای
|
سپهدار گودرزشان در میان
|
|
درفش از برش سایهی کاویان
|
همی بستد از ماه و خورشید نور
|
|
نگه کرد پیران بلشکر ز دور
|
بدان ساز و آن لشکر آراستن
|
|
دل از ننگ و تیمار پیراستن
|
در و دشت و کوه و بیابان سنان
|
|
عنان بافته سربسر با عنان
|
سپهدار پیران غمی گشت سخت
|
|
برآشفت با تیره خورشید بخت
|
ازان پس نگه کرد جای سپاه
|
|
نیامدش بر آرزو رزمگاه
|
نه آوردگه دید و نه جای صف
|
|
همی برزد از خشم کف را بکف
|
برین گونه کمد ببایست ساخت
|
|
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
|
پس از نامداران افراسیاب
|
|
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
|
گزین کرد شمشیرزن سیهزار
|
|
که بودند شایستهی کارزار
|
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
|
|
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
|
بخواند اندریمان و او خواست را
|
|
نهاد چپ لشکر و راست را
|
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
|
|
ابا سیهزار از دلیران گرد
|
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
|
|
ابا سیهزار از دلیران مرد
|
گرفتند بر میمنه جایگاه
|
|
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
|
چو زنگولهی گرد و کلباد را
|
|
سپهرم که بد روز فریاد را
|
برفتند با نیزهور ده هزار
|
|
بپشت سواران خنجرگزار
|
برون رفت رویین رویینهتن
|
|
ابا ده هزار از یلان ختن
|
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
|
|
کمینگه کند با یلان دلیر
|
طلایه فرستاد بر سوی کوه
|
|
سپهدار ایران شود زو ستوه
|
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
|
|
وگر جنبد از خویشتن بیشتر
|
سپهدار رویین بکردار شیر
|
|
پس پشت او اندر آید دلیر
|
همان دیدهبان بر سر کوه کرد
|
|
که جنگ سواران بیاندوه کرد
|
ز ایرانیان گر سواری ز دور
|
|
عنان تافتی سوی پیکار تور
|
نگهبان دیده گرفتی خروش
|
|
همه رزمگاه آمدی زو بجوش
|
دو لشکر بروی اندر آورد روی
|
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
چنین ایستاده سه روز و سه شب
|
|
یکی را بگفتن نجنبید لب
|
همی گفت گودرز گر پشت خویش
|
|
سپارم بدیشان نهم پای پیش
|
سپاه اندر آید پس پشت من
|
|
نماند جز از باد در مشت من
|
شب و روز بر پای پیش سپاه
|
|
همی جست نیک اختر هور و ماه
|
که روزی که آن روز نیکاخترست
|
|
کدامست و جنبش کرا بهترست
|
کجا بردمد باد روز نبرد
|
|
که چشم سواران بپوشد بگرد
|
بریشان بیابم مگر دستگاه
|
|
بکردار باد اندر آرم سپاه
|
نهاده سپهدار پیران دو چشم
|
|
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
|
کند پشت بر دشت و راند سپاه
|
|
سپاه اندآرد بپشت سپاه
|
بروز چهارم ز پیش سپاه
|
|
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
|
بپیش پدر شد همه جامه چاک
|
|
همی بسمان بر پراگند خاک
|
بدو گفت کای باب کارآزمای
|
|
چه داری چنین خیره ما را بپای
|
بپنجم فرازآمد این روزگار
|
|
شب و روز آسایش آموزگار
|
نه خورشید شمشیر گردان بدید
|
|
نه گردی بروی هوا بردمید
|
سواران بخفتان و خود اندرون
|
|
یکی رابرگ بر نجنبید خون
|
بایران پس از رستم نامدار
|
|
نبودی چو گودرز دیگر سوار
|
چینن تا بیامد ز جنگ پشن
|
|
ازان کشتن و رزمگاه گشن
|
بلاون که چندان پسر کشته دید
|
|
سر بخت ایرانیان گشته دید
|
جگر خسته گشستست و گم کردهراه
|
|
نخواهد که بیند همی رزمگاه
|
بپیرانش بر چشم باید فگند
|
|
نهادست سر سوی کوه بلند
|
سپهدار کو ناشمرده سپاه
|
|
ستاره شمارد همی گرد ماه
|
تو بشناس کاندر تنش نیست خون
|
|
شد ازجنگ جنگاوران او زبون
|
شگفت از جهاندیده گودرز نیست
|
|
که او را روان خود برین مرز نیست
|
شگفت از تو آید مرا ای پدر
|
|
که شیر ژیان از تو جوید هنر
|
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
|
|
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
|
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
|
|
بگیرد همی رزم لشکر نوا
|
چو این روزگار خوشی بگذرد
|
|
چو پولاد روی زمین بفسرد
|
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ
|
|
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
|
که آید ز گردان بپیش سپاه
|
|
که آورد گیردبدین رزمگاه
|
ور ایدونک ترسد همی از کمین
|
|
ز جنگ سواران و مردان کین
|
بمن داد باید سواری هزار
|
|
گزین من اندرخور کارزار
|
برآریم گرد از کمینگاهشان
|
|
سرافشان کنیم از بر ماهشان
|
ز گفتار بیژن بخندید گیو
|
|
بسی آفرین کرد بر پور نیو
|
بدادار گفت از تو دارم سپاس
|
|
تو دادی مرا پور نیکیشناس
|
همش هوش دادی و هم زور کین
|
|
شناسای هر کار و جویای دین
|
بمن بازگشت این دلاور جوان
|
|
چنانچون بود بچهی پهلوان
|
چنین گفت مر جفت را نره شیر
|
|
که فرزند ما گر نباشد دلیر
|
ببریم ازو مهر و پیوند پاک
|
|
پدرش آب دریا بود مام خاک
|
ولیکن تو ای پور چیره سخن
|
|
زبان بر نیا بر گشاده مکن
|
که او کاردیدست و داناترست
|
|
برین لشکر نامور مهترست
|
کسی کو بود سودهی کارزار
|
|
نباید بهر کارش آموزگار
|
سواران ما گرد ببار اندرند
|
|
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
|
همه شوربختند و برگشته سر
|
|
همه دیده پرخون و خسته جگر
|
همی خواهد این باب کارآزمای
|
|
که ترکان بجنگ اندر آرند پای
|
پس پشتشان دور ماند ز کوه
|
|
برد لشکر کینهور همگروه
|
ببینی تو گوپال گودرز را
|
|
که چون برنوردد همی مرز را
|
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
|
|
همی گردش چرخ را بشمرد
|
چو پیش آید آن روزگار بهی
|
|
کند روی گیتی ز ترکان تهی
|
چنین گفت بیژن به پیش پدر
|
|
که ای پهلوان جهان سربسر
|
خجسته نیا را گر اینست رای
|
|
سزد گر نداریم رومی قبای
|
شوم جوشن و خود بیرون کنم
|
|
بمی روی پژمرده گلگلون کنم
|
چو آیم جهان پهلوان را بکار
|
|
بیایم کمربستهی کارزار
|
وزان لشکر ترک هومان دلیر
|
|
بپیش برادر بیامد چو شیر
|
که ای پهلوان رد افراسیاب
|
|
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
|
بهفتم فراز آمد این روزگار
|
|
میان بسته در جنگ چندین سوار
|
از آهن میان سوده و دل ز کین
|
|
نهاده دو دیده بایران زمین
|
چه داری بروی اندرآورده روی
|
|
چه اندیشه داری بدل در بگوی
|
گرت رای جنگست جنگ آزمای
|
|
ورت رای برگشتن ایدر مپای
|
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان
|
|
بدین کار خندند پیر و جوان
|
همان لشکرست این که از ما بجنگ
|
|
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
|
کزیشان همه رزمگه کشته بود
|
|
زمین سربسر رود خون گشته بود
|
نه زین نامداران سواری کمست
|
|
نه آن دوده را پهلوان رستمست
|
گرت آرزو نیست خون ریختن
|
|
نخواهی همی لشکر انگیختن
|
ز جنگآوران لشکری برگزین
|
|
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
|
چو بشنید پیران ز هومان سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
بدان ای برادر که این رزمخواه
|
|
که آمد چنین پیش ما با سپاه
|
گزین بزرگان کیخسروست
|
|
سر نامداران هر پهلوست
|
یکی آنک کیخسرو از شاه من
|
|
بدو سر فرازد بهر انجمن
|
و دیگر که از پهلوانان شاه
|
|
ندانم چو گودرز کس را بجاه
|
بگردنفرازی و مردانگی
|
|
برای هشیوار و فرزانگی
|
سدیگر که پرداغ دارد جگر
|
|
پر از خون دل از درد چندان پسر
|
که از تن سرانشان جداماندهایم
|
|
زمین را بخون گرد بنشاندهایم
|
کنون تا بتنش اندرون جان بود
|
|
برین کینه چون مار پیچان بود
|
چهارم که لشکر میان دو کوه
|
|
فرود آوریدست و کرده گروه
|
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
|
|
براندیش کین رنج کوتاه نیست
|
بکوشید باید بدان تا مگر
|
|
ازان کوهپایه برآرند سر
|
مگر مانده گردند و سستی کنند
|
|
بجنگ اندرون پیشدستی کنند
|
چو از کوه بیرون کند لشکرش
|
|
یکی تیرباران کنم بر سرش
|
چو دیوار گرد اندر آریمشان
|
|
چو شیر ژیان در بر آریمشان
|
بریشان بگردد همه کام ما
|
|
برآید بخورشید بر نام ما
|
تو پشت سپاهی و سالار شاه
|
|
برآورده از چرخ گردان کلاه
|
کسی کو بنام بلندش نیاز
|
|
نباشد چه گردد همی گرد آز
|
و دیگر که از نامداران جنگ
|
|
نیاید کسی نزد ما بیدرنگ
|
ز گردان کسی را که بینامتر
|
|
ز جنگ سواران بیآرامتر
|
ز لشکر فرستد بپیشت بکین
|
|
اگر برنوردی برو بر زمین
|
ترا نام ازان برنیاید بلند
|
|
بایرانیان نیز ناید گزند
|
وگر بر تو بر دست یابد بخون
|
|
شوند این دلیران ترکان زبون
|
نگه کرد هومان بگفتار اوی
|
|
همی خیره دانست پیکار اوی
|
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
|
|
نباشد که با من کند کارزار
|
ترا خود همین مهربانیست خوی
|
|
مرا کارزار آمدست آرزوی
|
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست
|
|
بدلت اندرون آتش جنگ نیست
|
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
|
|
نمایم هنرها بایران سپاه
|
شوم چرمهی گامزن زین کنم
|
|
سپیده دمان جستن کین کنم
|
نشست از بر زین سپیدهدمان
|
|
چو شیر ژیان با یکی ترجمان
|
بیامد بنزدیک ایران سپاه
|
|
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
|
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
|
|
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
|
بجوشیدش از درد هومان جگر
|
|
یکی داستان یاد کرد از پدر
|
که دانا بهر کار سازد درنگ
|
|
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
|
سبکسار تندی نماید نخست
|
|
بفرجام کار انده آرد درست
|
زبانی که اندر سرش مغز نیست
|
|
اگر در بارد همان نغز نیست
|
چو هومان بدین رزم تندی نمود
|
|
ندانم چه آرد بفرجام سود
|
جهانداورش باد فریادرس
|
|
جز اویش نبینم همی یار کس
|
چو هومان ویسه بدان رزمگاه
|
|
که گودرز کشواد بد با سپاه
|
بیامد که جوید ز گردان نبرد
|
|
نگهبان لشکر بدو بازخورد
|
طلایه بیامد بر ترجمان
|
|
سواران ایران همه بدگمان
|
بپرسید کین مرد پرخاشجوی
|
|
بخیره بدشت اندر آورده روی
|
کجا رفت خواهد همی چون نوند
|
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
|
بایرانیان گفت پس ترجمان
|
|
که آمد گه گرز و تیر و کمان
|
که این شیردل نامبردار مرد
|
|
همی با شما کرد خواهد نبرد
|
سر ویسگانست هومان بنام
|
|
که تیغش دل شیر دارد نیام
|
چو دیدند ایرانیان گرز اوی
|
|
کمر بستن خسروی برز اوی
|
همه دست نیزه گزاران ز کار
|
|
فروماند از فر آن نامدار
|
همه یکسره بازگشتند ازوی
|
|
سوی ترجمانش نهادند روی
|
که رو پیش هومان بترکی زبان
|
|
همه گفتهی ما بروبر بخوان
|
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
|
|
ز گودرز دستوری جنگ نیست
|
اگر جنگ جوید گشادست راه
|
|
سوی نامور پهلوان سپاه
|
ز سالار گردان و گردنکشان
|
|
بهومان بدادند یک یک نشان
|
که گردان کجایند و مهتر کجاست
|
|
که دارد چپ لشکر و دست راست
|
وزانپس هیونی تگاور دمان
|
|
طلایه برافگند زی پهلوان
|
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
|
|
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
|
چو هومان ز نزد سواران برفت
|
|
بیامد بنزدیک رهام تفت
|
وزانجا خروشی برآورد سخت
|
|
که ای پور سالار بیدار بخت
|
چپ لشکر و چنگ شیران توی
|
|
نگهبان سالار ایران توی
|
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
|
|
میان دو صف برکشیده سپاه
|
بورد با من ببایدت گشت
|
|
سوی رود خواهی وگر سوی دشت
|
وگر تو نیابی مگر گستهم
|
|
بیاید دمان با فروهل بهم
|
که جوید نبردم ز جنگاوران
|
|
بتیغ و سنان و بگرز گران
|
هرآنکس که پیش من آید بکین
|
|
زمانه برو بر نوردد زمین
|
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ
|
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
|
چنین داد رهام پاسخ بدوی
|
|
که ای نامور گرد پرخاشجوی
|
زترکان ترا بخرد انگاشتم
|
|
ازین سان که هستی نپنداشتم
|
که تنها بدین رزمگاه آمدی
|
|
دلاور بپیش سپاه آمدی
|
بر آنی که اندر جهان تیغدار
|
|
نبندد کمر چون تو دیگر سوار
|
یکی داستان از کیان یاد کن
|
|
زفام خرد گردن آزاد کن
|
که هر کو بجنگ اندر آید نخست
|
|
ره بازگشتن ببایدش جست
|
ازاینها که تو نام بردی بجنگ
|
|
همه جنگ را تیز دارند چنگ
|
ولیکن چو فرمان سالار شاه
|
|
نباشد نسازد کسی رزمگاه
|
اگر جنگ گردان بجویی همی
|
|
سوی پهلوان چون بپویی همی
|
ز گودرز دستوری جنگ خواه
|
|
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
|
بدو گفت هومان که خیره مگوی
|
|
بدین روی با من بهانه مجوی
|
تو این رزم را جای مردان گزین
|
|
نه مرد سوارانی و دشت کین
|
وزانجا بقلب سپه برگذشت
|
|
دمان تا بدان روی لشکرگذشت
|
بنزد فریبرز با ترجمان
|
|
بیامد بکردار باد دمان
|
یکی برخروشید کای بدنشان
|
|
فروبرده گردن ز گردنکشان
|
سواران و پیلان و زرینه کفش
|
|
ترا بود با کاویانی درفش
|
بترکان سپردی بروز نبرد
|
|
یلانت بایران نخوانند مرد
|
چو سالار باشی شوی زیردست
|
|
کمر بندگی را ببایدت بست
|
سیاوش رد را برادر توی
|
|
بگوهر ز سالار برتر توی
|
تو باشی سزاوار کین خواستن
|
|
بکینه ترا باید آراستن
|
یکی با من اکنون بوردگاه
|
|
ببایدت گشتن بپیش سپاه
|
بخورشید تابان برآیدت نام
|
|
که پیش من اندر گذاری تو گام
|
وگر تو نیایی بحنگم رواست
|
|
زواره گرازه نگر تاکجاست
|
کسی را ز گردان بپیش من آر
|
|
که باشد ز ایرانیان نامدار
|
چنین داد پاسخ فریبرز باز
|
|
که با شیر درنده کینه مساز
|
چنینست فرجام روز نبرد
|
|
یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد
|
بپیروزی اندر بترس از گزند
|
|
که یکسان نگردد سپهر بلند
|
درفش ار ز من شاه بستد رواست
|
|
بدان داد پیلان و لشکر که خواست
|
بکین سیاوش پس از کیقباد
|
|
کسی کو کلاه مهی برنهاد
|
کمر بست تا گیتی آباد کرد
|
|
سپهدار گودرز کشواد کرد
|
همیشه بپیش کیان کینهخواه
|
|
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
|
و دیگر که از گرز او بیگمان
|
|
سرآید بسالارتان بر زمان
|
سپه را به ویست فرمان جنگ
|
|
بدو بازگردد همه نام و ننگ
|
اگر با توم جنگ فرمان دهد
|
|
دلم پر ز دردست درمان دهد
|
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
|
|
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
|
چنین پاسخش داد هومان که بس
|
|
بگفتار بینم ترا دسترس
|
بدین تیغ کاندر میان بستهای
|
|
گیابر که از جنگ خود رستهای
|
بدین گرز جویی همی کارزار
|
|
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار
|
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
|
|
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
|
کمربستهی کین آزادگان
|
|
بنزدیک گودرز کشوادگان
|
بیامد یکی بانگ برزد بلند
|
|
که ای برمنش مهتر دیوبند
|
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه
|
|
وزان پس کشیدی سپه را براه
|
چنین بود با شاه پیمان تو
|
|
بپیران سالار فرمان تو
|
فرستاده کامد بتوران سپاه
|
|
گزین پور تو گیو لشکرپناه
|
ازان پس که سوگند خوردی بماه
|
|
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
|
که گر چشم من درگه کارزار
|
|
بپیران برافتد برارم دمار
|
چو شیر ژیان لشکر آراستی
|
|
همی برزو جنگ ما خواستی
|
کنون از پس کوه چون مستمند
|
|
نشستی بکردار غرم نژند
|
بکردار نخچیر کز شرزه شیر
|
|
گریزان و شیر از پس اندر دلیر
|
گزیند ببیشه درون جای تنگ
|
|
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
|
یکی لشکرت را بهامون گذار
|
|
چه داری سپاه از پس کوهسار
|
چنین بود پیمانت با شهریار
|
|
که بر کینه گه کوه گیری حصار
|
بدو گفت گودرز کاندیشه کن
|
|
که باشد سزا با تو گفتن سخن
|
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
|
|
به بیدانشی بر نهی این سخن
|
تو بشناس کز شاه فرمان من
|
|
همین بود سوگند و پیمان من
|
کنون آمدم با سپاهی گران
|
|
از ایران گزیده دلاور سران
|
شما هم بکردار روباه پیر
|
|
ببیشه در از بیم نخچیرگیر
|
همی چاره سازید و دستان و بند
|
|
گریزان ز گرز و سنان و کمند
|
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
|
|
که روباه با شیر ناید براه
|
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
|
|
چو شیر اندران رزمگه بردمید
|
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
|
|
تو با من نه زانست کایدت ننگ
|
ازان پس که جنگ پشن دیدهای
|
|
سر از رزم ترکان بپیچیدهای
|
به لاون بجنگ آزمودی مرا
|
|
بوردگه بر ستودی مرا
|
ار ایدونک هست اینک گویی همی
|
|
وزین کینه کردار جویی همی
|
یکی برگزین از میان سپاه
|
|
که با من بگردد بوردگاه
|
که من از فریبرز و رهام جنگ
|
|
بجستم بسان دلاور پلنگ
|
بگشتم سراسر همه انجمن
|
|
نیاید ز گردان کسی پیش من
|
بگودرز بد بند پیکارشان
|
|
شنیدن نه ارزید گفتارشان
|
تو آنی که گویی بروز نبرد
|
|
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
|
یکی با من اکنون بدین رزمگاه
|
|
بگرد و بگرز گران کینهخواه
|
فراوان پسر داری ای نامور
|
|
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
|
یکی را فرستی بر من بجنگ
|
|
اگر جنگجویی چه جویی درنگ
|
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
|
|
که پیشش که آید بجنگ از گوان
|
گر از نامداران هژبری دمان
|
|
فرستم بنزدیک این بدگمان
|
شود کشته هومان برین رزمگاه
|
|
ز ترکان نیاید کسی کینهخواه
|
دل پهلوانش بپیچد بدرد
|
|
ازان پس بتندی نجوید نبرد
|
سپاهش بکوه کنابد شود
|
|
بجنگ اندرون دست ما بد شود
|
ور از نامداران این انجمن
|
|
یکی کم شود گم شود نام من
|
شکسته شود دل گوان را بجنگ
|
|
نسازند زان پس به جایی درنگ
|
همان به که با او نسازیم کین
|
|
بروبر ببندیم راه کمین
|
مگر خیره گردند و جویند جنگ
|
|
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
|
چنین داد پاسخ بهومان که رو
|
|
بگفتار تندی و در کار نو
|
چو در پیش من برگشادی زبان
|
|
بدانستم از آشکارت نهان
|
که کس را ز ترکان نباشد خرد
|
|
کز اندیشهی خویش رامش برد
|
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
|
|
نیالاید از بن بروباه چنگ
|
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
|
|
همه بادپایان سر افراخته
|
بکینه دو تن پیش سازند جنگ
|
|
همه نامداران بخایند چنگ
|
سپه را همه پیش باید شدن
|
|
به انبوه زخمی بباید زدن
|
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
|
|
برافراز گردن بسالار نو
|
کز ایرانیان چند جستم نبرد
|
|
نزد پیش من کس جز از باد سرد
|
بدان رزمگه بر شود نام تو
|
|
ز پیران برآید همه کام تو
|
بدو گفت هومان ببانگ بلند
|
|
که بی کردن کار گفتار چند
|
یکی داستان زد جهاندار شاه
|
|
بیاد آورم اندرین کینهگاه
|
که تخت کیان جست خواهی مجوی
|
|
چو جویی از آتش مبرتاب روی
|
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
|
|
وگر گل چنی راه بیخار نیست
|
نداری ز ایران یکی شیرمرد
|
|
که با من کند پیش لشکرنبرد
|
بچاره همی بازگردانیم
|
|
نگیرم فریبت اگر دانیم
|
همه نامدراان پرخاشجوی
|
|
بگودرز گفتند کاینست روی
|
که از ما یکی را بوردگاه
|
|
فرستی بنزدیک او کینهخواه
|
چنین داد پاسخ که امروز روی
|
|
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
|
چو هومان ز گودرز برگشت چیر
|
|
برآشفت برسان شیر دلیر
|
بخندید و روی از سپهبد بتافت
|
|
سوی روزبانان لشکر شتافت
|
کمان را بزه کرد و زیشان چهار
|
|
بیفگند ز اسب اندران مرغزار
|
چو آن روزبانان لشکر ز دور
|
|
بدیدند زخم سرافراز تور
|
رهش بازدادند و بگریختند
|
|
بورد با او نیاویختند
|
ببالا برآمد بکردار مست
|
|
خروشش همی کوه را کرد پست
|
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
|
|
که هومان ویسه است پیروزگر
|
خروشیدن نای رویین ز دشت
|
|
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
|
ز شادی دلیران توران سپاه
|
|
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
|
چو هومان بیامد بدان چیرگی
|
|
بپیچید گودرز زان خیرگی
|
سپهبد پر از شرم گشته دژم
|
|
گرفته برو خشم و تندی ستم
|
بننگ از دلیران بپالود خوی
|
|
سپهبد یکی اختر افگند پی
|
کزیشان بد این پیشدستی بخون
|
|
بدانند و هم بر بدی رهنمون
|
ازان پس بگردنکشان بنگرید
|
|
که تا جنگ او را که آید پدید
|
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
|
|
بپیش نیای تو آمد دلیر
|
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
|
|
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
|
بفرمود تا برنهادند زین
|
|
بران پیل تن دیزهی دوربین
|
بپوشید رومی زره جنگ را
|
|
یکی تنگ بر بست شبرنگ را
|
بپیش پدر شد پر از کیمیا
|
|
سخن گفت با او ز بهر نیا
|
چنین گفت مر گیو را کای پدر
|
|
بگفتم ترا من همه دربدر
|
که گودرز را هوش کمتر شدست
|
|
بیین نبینی که دیگر شدست
|
دلش پر نهیبست و پر خون جگر
|
|
ز تیمار وز درد چندان پسر
|
که از تن سرانشان جدا کرده دید
|
|
بدان رزمگه جمله افگنده دید
|
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
|
|
میان دلیران بکردار شیر
|
بپیش نیا رفت نیزه بدست
|
|
همی بر خروشید برسان مست
|
چنان بد کزین لشکر رنامدار
|
|
سواری نبود از در کارزار
|
که او را بنیزه برافراختی
|
|
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
|
تو ای مهربان باب بسیار هوش
|
|
دو کتفم بدرع سیاوش بپوش
|
نشاید جز از من که سازم نبرد
|
|
بدان تا برآرم ز مردیش گرد
|
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
|
|
بگفتار من سربسر گوش دار
|
تا گفته بودم که تندی مکن
|
|
ز گودرز بر بد مگردان سخن
|
که او کار دیدهست و داناترست
|
|
بدین لشکر نامور مهترست
|
سواران جنگی بپیش اندرند
|
|
که بر کینه گه پیل را بشکرند
|
نفرمود با او کسی را نبرد
|
|
جوانی مگر مر ترا خیره کرد
|
که گردن بدین سان برافراختی
|
|
بدین آرزو پیش من تاختی
|
نیم من بدین کار همداستان
|
|
مزن نیز پیشم چنین داستان
|
بدو گفت بیژن که گر کام من
|
|
نجویی نخواهی مگر نام من
|
شوم پیش سالار بسته کمر
|
|
زنم دست بر جنگ هومان ببر
|
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی
|
|
بنزدیک گودرز شد پوی پوی
|
ستایش کنان پیش او شد بدرد
|
|
هم این داستان سربسر یاد کرد
|
که ای پهلوان جهاندار شاه
|
|
شناسای هر کار و زیبای گاه
|
شگفتی همی بینم از تو یکی
|
|
وگر چند هستم بهوش اندکی
|
کزین رزمگه بوستان ساختی
|
|
دل از کین ترکان بپرداختی
|
شگفتیتر آنک از میان سپاه
|
|
یکی ترک بدبخت گم کرده راه
|
بیامد که یزدان نیکیکنش
|
|
همی بد سگالید با بد تنش
|
بیاوردش از پیش توران سپاه
|
|
بدان تا بدست تو گردد تباه
|
بدام آمده گرگ برگاشتی
|
|
ندانم کزین خود چه پنداشتی
|
تو دانی که گر خون او بیدرنگ
|
|
بریزند پیران نیاید بجنگ
|
مپدار کو کینه بیش آورد
|
|
سپه را برین دشت پیش آورد
|
من اینک بخون چنگ را شستهام
|
|
همان جنگ او را کمر بستهام
|
چو دستور باشد مرا پهلوان
|
|
شوم پیش او چون هژبر دمان
|
بفرماید اکنون سپهبد به گیو
|
|
مگر کان سلیح سیاوش نیو
|
دهد مر مرا خود و رومی زره
|
|
ز بند زره برگشاید گره
|
چو بشنید گودرز گفتار اوی
|
|
بدید آن دل و رای هشیار اوی
|
ز شادی برو آفرین کرد سخت
|
|
که از تو مگرداد جاوید بخت
|
تو تا برنشستی بزین پلنگ
|
|
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
|
بهر کارزار اندر آیی دلیر
|
|
بهر جنگ پیروز باشی چو شیر
|
نگه کن که با او بوردگاه
|
|
توانی شدن زان پس آورد خواه
|
که هومان یکی بدکنش ریمنست
|
|
بورد جنگ او چو آهرمنست
|
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
|
|
نداری همی بر تن خویش مهر
|
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
|
|
فرستم بجنگش بکردار ابر
|
برو تیرباران کند چون تگرگ
|
|
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
|
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
|
|
هنرمند باشد دلیر و جوان
|
مرا گر بدیدی برزم فرود
|
|
ز سر باز باید کنون آزمود
|
بجنگ پشن بر نوشتم زمین
|
|
نبیند کسی پشت من روز کین
|
مرا زندگانی نه اندر خورست
|
|
گر از دیگرانم هنر کمترست
|
وگر بازداری مرا زین سخن
|
|
بدان روی کهنگ هومان مکن
|
بنالم من از پهلوان پیش شاه
|
|
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
|
بخندید گودرز و زو شاد شد
|
|
بسان یکی سرو آزاد شد
|
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
|
|
که فرزند بیند همی چون تو نیو
|
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
|
|
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
|
ترا دادم این رزم هومان کنون
|
|
مگر بخت نیکت بود رهنمون
|
گر این اهرمن را بدست تو هوش
|
|
براید بفرمان یزدان بکوش
|
بنام جهاندار یزدان ما
|
|
بپیروزی شاه و گردان ما
|
بگویم کنون گیو را کان زره
|
|
که بیژن همی خواهد او را بده
|
گر ایدنک پیروز باشی بروی
|
|
ترا بیشتر نزد من آبروی
|
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه
|
|
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
|
بگفت این سخن با نبیره نیا
|
|
نبیره پر از بند و پر کیمیا
|
پیاده شد از اسب و روی زمین
|
|
ببوسید و بر باب کرد آفرین
|
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
|
|
سخن گفت با او ز بهر جوان
|
وزان خسروانی زره یاد کرد
|
|
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
|
چنین داد پاسخ پدر را پسر
|
|
که ای پهلوان جهان سربسر
|
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
|
|
بچشمم چنین جان او خوار نیست
|
بدو گفت گودرز کای مهربان
|
|
جز این برد باید بوی بر گمان
|
که هر چند بیژن جوانست و نو
|
|
بهر کار دارد خرد پیشرو
|
و دیگر که این جای کین جستنست
|
|
جهان را ز آهرمنان شستنست
|
بکین سیاوش بفرمان شاه
|
|
نشاید بپیوند کردن نگاه
|
و گر بارد از ابر پولاد تیغ
|
|
نشاید که دارم ما جان دریغ
|
نشاید شکستن دلش را بجنگ
|
|
بگوشیدنش جامهی نام و ننگ
|
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
|
|
بماند منش پست و تیره روان
|
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود
|
|
یکی با پسر نیز بند آزمود
|
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
|
|
بجایی که پیکار خیزد بجان
|
مرا خود شب و روز کارست پیش
|
|
چرا داد باید مرا جان خویش
|
نه فرزند باید نه گنج و سپاه
|
|
نه آزرم سالار و فرمان شاه
|
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست
|
|
زره دارد از من چه بایدش خواست
|
چنین گفت پیش پدر رزمساز
|
|
که ما را بدرع تو ناید نیاز
|
برانی که اندر جهان سربسر
|
|
بدرع تو جویند مردان هنر
|
چو درع سیاوش نباشد بجنگ
|
|
نجویند گردنکشان نام و ننگ
|
برانگیخت اسب از میان سپاه
|
|
که آید ز لشکر بوردگاه
|
چو از پیش گودرز شد ناپدید
|
|
دل گیو ز اندوه او بردمید
|
پشیمان شد از درد دل خون گریست
|
|
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
|
یکی بسمان برفرازید سر
|
|
پر از خون دل از درد خسته جگر
|
بدادار گفت ار جهانداوری
|
|
یکی سوی این خستهدل بنگری
|
نسوزی تو از جان بیژن دلم
|
|
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
|
بمن بازبخشش تو ای کردگار
|
|
بگردان ز جانش بد روزگار
|
بیامد پراندیشه دل پهلوان
|
|
پراز خون دل ازبهر رفته جوان
|
بدل گفت خیره بیازردمش
|
|
چرا خواسته پیش ناوردمش
|
گر او را ز هومان بد آید بسر
|
|
چه باید مرا درع و تیغ و کمر
|
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
|
|
پر از آرزو دل پر از آب چشم
|
وزانجا دمان هم بکردار گرد
|
|
بپیش پسر شد بجای نبرد
|
بدو گفت ما را چه داری بتنگ
|
|
همی تیزی آری بجای درنگ
|
سیه مار چندان دمد روز جنگ
|
|
که از ژرف دریا برآید نهنگ
|
درفشیدن ماه چندان بود
|
|
که خورشید تابنده پنهان بود
|
کنون سوی هومان شتابی همی
|
|
ز فرمان من سر بتابی همی
|
چنین برگزینی همی رای خویش
|
|
ندانی که چون آیدت کار پیش
|
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
|
|
دل من ز کین سیاوش متاب
|
که هومان نه از روی وز آهنست
|
|
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
|
یکی مرد جنگست و من جنگجوی
|
|
ازو برنتابم ببخت تو روی
|
نوشته مگر بر سرم دیگرست
|
|
زمانه بدست جهانداورست
|
اگر بودنی بود دل را بغم
|
|
سزد گر نداری نباشی دژم
|
چو بنشید گفتار پور دلیر
|
|
میان بستهی جنگ برسان شیر
|
فرودآمد از دیزهی راهجوی
|
|
سپر داد و درع سیاوش بدوی
|
بدو گفت گر کارزارت هواست
|
|
چنین بر خرد کام تو پادشاست
|
برین بارهی گامزن برنشین
|
|
که زیر تو اندر نوردد زمین
|
سلیحم همیدون بکار آیدت
|
|
چو با اهرمن کارزار آیدت
|
چو اسب پدر دید بر پای پیش
|
|
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
|
بران بارهی خسروی برنشست
|
|
کمربست و بگرفت گرزش بدست
|
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
|
|
که گفتار ترکان بداند درست
|
بیامد بسان هژبر ژیان
|
|
بکین سیاوش بسته میان
|
چو بیژن بنزدیک هومان رسید
|
|
یکی آهنین کوه پوشیده دید
|
ز جوشن همه دشت روشن شده
|
|
یکی پیل در زیر جوشن شده
|
ازان پس بفرمود تا ترجمان
|
|
یکی بانگ برزد بران بدگمان
|
که گر جنگ جویی یگی بازگرد
|
|
که بیژن همی با تو جوید نبرد
|
همی گوید ای رزم دیده سوار
|
|
چه پویانی اسب اندرین مرغزار
|
کز افراسیاب اندر آیدت بد
|
|
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
|
بکینه پیافگنده و بدخوی
|
|
ز ترکان گنهکارتر کس توی
|
عنان بازکش زین تگاور هیون
|
|
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
|
یکی برگزین جایگاه نبرد
|
|
بدشت و در و کوه با من بگرد
|
وگر در میان دو رویه سپاه
|
|
بگردی بلاف از پی نام و جاه
|
کجا دشمن و دوست بیند ترا
|
|
دل اکنون کجا برگزیند ترا
|
چو بشنید هومان بدو گفت زه
|
|
زره را بکینم تو بستی گره
|
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
|
بلشکر بران سان فرستمت باز
|
|
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
|
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
|
|
چنان کز تبارت فراوان دلیر
|
چه سودست کمد بنزدیک شب
|
|
رو اکنون بزنهار تاریک شب
|
من اکنون یکی باز لشگر شوم
|
|
بشبگیر نزدیک مهتر شوم
|
وزآنجا دمان گردن افراخته
|
|
بیایم نبرد ترا ساخته
|
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
|
|
پست باد و آهرمنت پیشرو
|
همه دشمنان سربسر کشته باد
|
|
گر آواره از جنگ برگشته باد
|
چو فردا بیایی بوردگاه
|
|
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
|
سرت را چنان دور مانم ز پای
|
|
کزان پس بلشکر نیایدت رای
|
وزآن جایگه روی برگاشتند
|
|
بشب دشت پیکار بگذاشتند
|
بلشکر گه خویش بازآمدند
|
|
بر پهلوانان فراز آمدند
|
همه شب بخواب اند آسیب شیب
|
|
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
|
سپیده چو از کوه سربردمید
|
|
شد آن دامن تیره شب ناپدید
|
بپوشید هومان سلیح نبرد
|
|
سخن پیش پیران همه یاد کرد
|
که من بیژن گیو را خواستم
|
|
همه شب همی جنگش آراستم
|
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
|
|
بگلگون بادآورش برنشاند
|
که رو پیش بیژن بگویش که زود
|
|
بیایی دمان گر من آیم چو دود
|
فرستاده برگشت و با او بگفت
|
|
که با جان پاکت خرد باد جفت
|
سپهدار هومان بیامد چو گرد
|
|
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
|
چو بشنید بیژن بیامد دمان
|
|
بسیچیده جنگ با ترجمان
|
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
|
|
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
|
زره با گره بر بر پهلوی
|
|
درفشان سر از مغفر خسروی
|
بهومان چنین گفت کای بادسار
|
|
ببردی ز من دوش سر یاددار
|
امیدستم امروز کین تیغ من
|
|
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
|
که از خاک خیزد ز خون تو گل
|
|
یکی داستان اندر آری بدل
|
که با آهوان گفت غرم ژیان
|
|
که گر دشت گردد همه پرنیان
|
ز دامی که پای من آزادگشت
|
|
نپویم بران سوی آباد دشت
|
چنین داد پاسخ که امروز گیو
|
|
بماند جگر خسته بر پور نیو
|
بچنگ منی در بسان تذرو
|
|
که بازش برد بر سر شاخ سرو
|
خروشان و خون از دو دیده چکان
|
|
کشانش بچنگال و خونش مکان
|
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
|
|
کجا خواهی آهنگ آورد کن
|
بکوه کنابد کنی کارزار
|
|
اگر سوی زیبد برآرای کار
|
که فریادرسمان نباشد ز دور
|
|
نه ایران گراید بیاری نه تور
|
برانگیختند اسب و برخاست گرد
|
|
بزه بر نهاده کمان نبرد
|
دو خونی برافراخته سر بماه
|
|
چنان کینهور گشته از کین شاه
|
ز کوه کنابد برون تاختند
|
|
سران سوی هامون برافراختند
|
برفتند چندانک اندر زمی
|
|
ندیدند جایی پی آدمی
|
نه بر آسمان کرگسان را گذر
|
|
نه خاکش سپرده پی شیر نر
|
نه از لشکران یار و فریادرس
|
|
بپیرامن اندر ندیدند کس
|
نهادند پیمان که با ترجمان
|
|
نباشند در چیرگی بدگمان
|
بدان تا بد و نیک با شهریار
|
|
بگویند ازین گردش روزگار
|
که کردار چون بود و پیکار چون
|
|
چه زاری رسید اندرین دشت خون
|
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
|
|
ببند زره بر کمر برزدند
|
بر اسبان جنگی سواران جنگ
|
|
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
|
چو بر بادپایان ببستند زین
|
|
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
|
کمانها چوبایست برخاستند
|
|
بمیدان تنگ اندرون تاختند
|
چپ و راست گردان و پیچان عنان
|
|
همان نیزه و آب داده سنان
|
زرهشان درآورد شد لخت لخت
|
|
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
|
دهنشان همی از تبش مانده باز
|
|
بب و بسایش آمد نیاز
|
پس آسوده گشتند و دم برزدند
|
|
بران آتش تیز نم برزدند
|
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
|
|
برآمد خروشیدن رستخیز
|
چو بر درفشان که از تیره میغ
|
|
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
|
زآهن بدان آهن آبدار
|
|
نیامد بزخم اندرون تابدار
|
بکردارآتش پرنداوران
|
|
فرو ریخت ازدست کنداوران
|
نبد دسترسشان بخون ریختن
|
|
نشد سیر دلشان زآویختن
|
عمود از پس تیغ برداشتند
|
|
از اندازه پیکار بگذاشتند
|
ازان پس بران بر نهادند کار
|
|
که زور آزمایند در کارزار
|
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
|
|
که از پشت زین اندر آرند مرد
|
کمربند گیرد کرا زور بیش
|
|
رباید ز اسب افگند خوار پیش
|
ز نیروی گردان دوال رکیب
|
|
گسست اندر آوردگاه از نهیب
|
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
|
|
نبودند بر یکدگر پادشا
|
پس از اسب هر دو فرود آمدند
|
|
ز پیکار یکبار دم برزدند
|
گرفته بدست اسپشان ترجمان
|
|
دو جنگی بکردار شیر دمان
|
بدان ماندگی باز برخاستند
|
|
بکشتی گرفتن بیاراستند
|
زشبگیر تا سایه گسترد شید
|
|
دو خونی ازین سان به بیم و امید
|
همی رزم جستند یک با دگر
|
|
یکی را ز کینه نه برگشت سر
|
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
|
|
ازان رنج و تابیدن آفتاب
|
وزان پس بدستوری یکدگر
|
|
برفتند پویان سوی آبخور
|
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
|
|
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
|
تن از درد لرزان چو از باد بید
|
|
دل از جان شیرین شده ناامید
|
بیزدان چنین گفت کای کردگار
|
|
تو دانی نهان من و آشکار
|
اگر داد بینی همی جنگ ما
|
|
برین کینه جستن بر آهنگ ما
|
ز من مگسل امروز توش مرا
|
|
نگه دار بیدار هوش مرا
|
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
|
|
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
|
بدان خستگی باز جنگ آمدند
|
|
گرازان بسان پلنگ آمدند
|
همی زور کرد این بران آن برین
|
|
گه این را بسودی گه آنرا زمین
|
ز بیژن فزون بود هومان بزور
|
|
هنر عیب گردد چو برگشت هور
|
ز هر گونه زور آزمودند و بند
|
|
فراز آمد آن بند چرخ بلند
|
بزد دست بیژن بسان پلنگ
|
|
ز سر تا میانش بیازید چنگ
|
گرفتش بچپ گردن و راست ران
|
|
خم آورد پشت هیون گران
|
برآوردش از جای و بنهاد پست
|
|
سوی خنجر آورد چون باد دست
|
فرو برد و کردش سر از تن جدا
|
|
فگندش بسان یکی اژدها
|
بغلتید هومان بخاک اندرون
|
|
همه دشت شد سربسر جوی خون
|
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
|
|
فگنده چو سرو سهی بر چمن
|
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی
|
|
سوی کردگار جهان کرد روی
|
که ای برتر از جایگاه و زمان
|
|
ز جان سخنگوی و روشنروان
|
توی تو که جز تو جهاندار نیست
|
|
خرد را بدین کار پیکار نیست
|
مرا زین هنر سربسر بهره نیست
|
|
که با پیل کین جستنم زهره نیست
|
بکین سیاوش بریدمش سر
|
|
بهفتاد خون برادر پدر
|
روانش روان ورا بنده باد
|
|
بچنگال شیران تنش کنده باد
|
سرش را بفتراک شبرنگ بست
|
|
تنش را بخاک اندر افگند پست
|
گشاده سلیح و گسسته کمر
|
|
تنش جای دیگر دگر جای سر
|
زمانه سراسر فریبست و بس
|
|
بسختی نباشدت فریادرس
|
جهان را نمایش چو کردار نیست
|
|
سپردن بدو دل سزاوار نیست
|
بترسید ازو یار هومان چو دید
|
|
که بر مهتر او چنان بد رسید
|
چو شد کار هومان ویسه تباه
|
|
دوان ترجمانان هر دو سپاه
|
ستایشکنان پیش بیژن شدند
|
|
چو پیش بت چین برهمن شدند
|
بدو گفت بیژن مترس از گزند
|
|
که پیمان همانست و بگشاد بند
|
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
|
|
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
|
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
|
|
بکوه کنابد بزه بر کمان
|
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
|
|
نبودش گذر جز بتوران سپاه
|
بترسید از انبوه مردم کشان
|
|
که یابند زان کار یکسر نشان
|
بجنگ اندر آیند برسان کوه
|
|
بسنده نباشد مگر با گروه
|
برآهخت درع سیاوش ز سر
|
|
بخفتان هومان بپوشید بر
|
بران چرمهی پیلپیکر نشست
|
|
درفش سر نامداران بدست
|
برفت و بران دشت کرد آفرین
|
|
بران بخت بیدار و فرخ زمین
|
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور
|
|
درفش و نشان سپهدار تور
|
بدیدند زان دیده برخاستند
|
|
بشادی خروشیدن آراستند
|
طلایه هیونی برافگند زود
|
|
بنزدیک پیران بکردار دود
|
که هومان بپیروزی شهریار
|
|
دوان آمد از مرکز کارزار
|
درفش سپهدار ایران نگون
|
|
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
|
همه لشکرش برگرفته خروش
|
|
بهومان نهاده سپهدار گوش
|
چو بیژن میان دو رویه سپاه
|
|
رسید اندران سایهی تاج و گاه
|
بتوران رسید آن زمان ترجمان
|
|
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
|
هم آنگه بپیران رسید آگهی
|
|
که شد تیره آن فر شاهنشهی
|
سبک بیژن اندر میان سپاه
|
|
نگونسار کرد آن درفش سیاه
|
چو آن دیدهبانان ایران سپاه
|
|
نگون یافتند آن درفش سیاه
|
سوی پهلوان روی برگاشتند
|
|
وزان دیده گه نعره برداشتند
|
وزآنجا هیونی بسان نوند
|
|
طلایه سوی پهلوان برفگند
|
که بیژن بپروزی آمد چو شیر
|
|
درفش سیه را سر آورده زیر
|
چو دیوانگان گیو گشته نوان
|
|
بهرسو خروشان و هر سو دوان
|
همی آگهی جست زان نیوپور
|
|
همی ماتم آورد هنگام سور
|
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
|
|
دمان پیش فرزند بنهاد روی
|
چو چشمش بروی گرامی رسید
|
|
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
|
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
|
|
همی آفرین خواند بر دادگر
|
گرفتش ببر باز فرزند را
|
|
دلیر و جوان و خردمند را
|
وزآنجا دمان سوی سالار شاه
|
|
ستایش کنان برگرفتند راه
|
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
|
|
نبیره فرود آمد از اسب تور
|
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
|
|
سرگرد هومان بفتراک بر
|
بپیش نیا رفت بیژن چو دود
|
|
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
|
سلیح و سر و اسب هومان گرد
|
|
به پیش سپهدار گودرز برد
|
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
|
|
که گفتی برافشاند خواهد روان
|
گرفت آفرین پس بدادار بر
|
|
بران اختر و بخت بیدار بر
|
بگنجور فرمود پس پهلوان
|
|
که تاج آر با جامهی خسروان
|
گهربافته پیکر و بوم زر
|
|
درفشان چو خورشید تاج و کمر
|
ده اسب آوریدند زرین لگام
|
|
پریروی زرین کمر ده غلام
|
بدو داد و گفت از گه سام شیر
|
|
کسی ناورید اژدهایی بزیر
|
گشادی سپه را بدین جنگ دست
|
|
دل شاه ترکان بهم بر شکست
|
همه لشکر شاه ایران چو شیر
|
|
دمان و دنان بادپایان بزیر
|
وز اندوه پیران برآورد خشم
|
|
دل از درد خسته پر از آب چشم
|
بنستیهن آنگه فرستاد کس
|
|
که ای نامور گرد فریادرس
|
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
|
|
بکین برادر نسازی درنگ
|
بایرانیان بر شبیخون کنی
|
|
زمین را بخون رود جیحون کنی
|
ببر ده هزار آزموده سوار
|
|
کمر بسته بر کینه و کارزار
|
مگر کین هومان تو بازآوری
|
|
سر دشمنان را بگاز آوری
|
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز
|
|
سپه را یکی سوی هومان بساز
|
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
|
|
که از خون زمین رود جیحون کنم
|
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
|
|
ز جوش سواران بجوشید دشت
|
گرفتند ترکان همه تاختن
|
|
بدان تاختن گردن افراختن
|
چو نستیهن آن لشکر کینهخواه
|
|
بیاورد نزدیک ایران سپاه
|
سپیدهدمان تا بدانجا رسید
|
|
چو از دیده گه دیدهبانش بدید
|
چو کارآگهان آگهی یافتند
|
|
سبک سوی گودرز بشتافتند
|
که آمد سپاهی چو کوه روان
|
|
که گویی ندارند گویا زبان
|
بران سان که رسم شبیخون بود
|
|
سپهدار داند که آن چون بود
|
بلشکر بفرمود پس پهلوان
|
|
که بیدار باشید و روشنروان
|
بخواند آن زمان بیژن گیو را
|
|
ابا تیغزن لشکر نیو را
|
بدو گفت نیک اختر و کام تو
|
|
شکسته دل دشمن از نام تو
|
ببر هرک باید ز گردان من
|
|
ازین نامداران و مردان من
|
پذیره شو این تاختن را چو شیر
|
|
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
|
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
|
|
دلیران و پرخاشجویان هزار
|
رسیدند پس یک بدیگر فراز
|
|
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
|
همه گرزها بر کشیدند پاک
|
|
یکی ابر بست از بر تیره خاک
|
فرود آمد از کوه ابر سیاه
|
|
بپوشید دیدار توران سپاه
|
سپهدار چون گرد تیره بدید
|
|
کزو لشکر ترک شد ناپدید
|
کمانها بفرمود کردن بزه
|
|
برآمد خروش از مهان و ز که
|
چو بیژن به نستیهن اندر رسید
|
|
درفش سر ویسگان را بدید
|
هوا سربسر گشته زنگارگون
|
|
زمین شد بکردار دریای خون
|
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
|
|
بزیر پی اسب غرقه بخون
|
یکی تیر بر اسب نستیهنا
|
|
رسید از گشاد و بر بیژنا
|
ز درد اندر آمد تگاور بروی
|
|
رسید اندرو بیژن جنگجوی
|
عمودی بزد بر سر ترگدار
|
|
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار
|
چنین گفت بیژن بایرانیان
|
|
که هر کو ببندد کمر بر میان
|
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
|
|
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
|
که ترکان بدیدن پری چهرهاند
|
|
بجنگ از هنر پاک بیبهرهاند
|
دلیری گرفتند کنداوران
|
|
کشیدند لشکر پرندآوران
|
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
|
|
فگنده ز تنها جدا مانده سر
|
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
|
|
دمان از پس اندر گرفتند راه
|
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
|
|
برادر بدو گشت گیتی سیاه
|
بکارآگهان گفت زین رزمگاه
|
|
هیونی بتازد بوردگاه
|
که آردنشانی ز نستیهنم
|
|
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
|
هیونی برون تاختند آن زمان
|
|
برفت و بدید و بیامد دمان
|
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
|
|
ابا نامداران توران سپاه
|
بریده سرافگنده بر سان پیل
|
|
تن از گرز خسته بکردار نیل
|
چو بشنید پیران برآمد بجوش
|
|
نماند آن زمان با سپهدار هوش
|
همی کند موی و همی ریخت آب
|
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
|
بزد دست و بدرید رومی قبای
|
|
برآمد خروشیدن های های
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
همانا که با تو بدستم نهان
|
که بگسست از بازوان زور من
|
|
چنین تیره شد اختر و هور من
|
دریغ آن هژبر افن گردگیر
|
|
جوان دلاور سوار هژیر
|
گرامی برادر جهانبان من
|
|
سر ویسگان گرد هومان من
|
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
|
|
که روباه بودی بجنگش پلنگ
|
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
|
|
بجنگ اندر آورد باید سپاه
|
بزد نای رویین و بربست کوس
|
|
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
|
ز کوه کنابد برون شد سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
سپهدار ایران بزد کرنای
|
|
سپاه اندر آورد و بگرفت جای
|
میان سپه کاویانی درفش
|
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش
|
همه نامدارن پرخاشخر
|
|
ابا نیزه و گرزهی گاوسر
|
سپیدهدمان اندر آمد سپاه
|
|
به پیکار تا گشت گیتی سیاه
|
برفتند زان پی به بنگاه خویش
|
|
بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش
|
سپهدار ایران به زیبد رسید
|
|
از اندیشه کردن دلش بردمید
|
همی گفت کامروز رزمی گران
|
|
بکردیم و کشتیم ازیشان سران
|
گمانی برم زانک پیران کنون
|
|
دواند سوی شاه ترکان هیون
|
وزو یار خواهد بجنگ سپاه
|
|
رسانم کنون آگهی من بشاه
|
نویسندهی نامه را خواند و گفت
|
|
برآورد خواهم نهان از نهفت
|
اگر برگشایی تو لب را ز بند
|
|
زبان آورد بر سرت برگزند
|
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
|
|
بگاه کردن ز کار سپاه
|
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
|
|
سخن هرچ پیران بود گفته بود
|
فرستادن گیو و پیوند و مهر
|
|
نمودن بدو کار گردان سپهر
|
ز پاسخ که دادند مر گیو را
|
|
بزرگان و فرزانهی نیو را
|
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ
|
|
بیاورد سوی کنابد بجنگ
|
ازان پس کجا رزمگه ساختند
|
|
وزان رزم دلرا بپرداختند
|
ز هومان و نستیهن جنگجوی
|
|
سراسر همه یاد کرد اندر اوی
|
ز کردار بیژن که روز نبرد
|
|
بدان گرزداران توران چه کرد
|
سخن سربسر چون همه گفته بود
|
|
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
|
بپردخت زان پس بافراسیاب
|
|
که با لشکر آمد بنزدیک آب
|
گر او از لب رود جیحون سپاه
|
|
بایران گذارد سپه را براه
|
تو دانی که با او نداریم پای
|
|
ایا فرخجسته جهان کدخدای
|
مگر خسرو آید بپشت سپاه
|
|
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
|
ور ایدونک پیران کند دست پیش
|
|
بخواهد سپه یاور از شاه خویش
|
بخسرو رسد زان سپس آگهی
|
|
ک با او چه سازد ببختت رهی
|
و دیگر که از رستم دیو بند
|
|
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
|
ز کردار ایشان به کهتر خبر
|
|
رساند مگر شاه پیروزگر
|
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
|
|
بفرمود تا بر ستور نوند
|
تشستنگه خسروی ساختند
|
|
فراوان تگاور برون تاختند
|
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
|
|
جوانی بکردار هشیار و پیر
|
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
|
|
بپیش هشیوار پور جوان
|
بدو گفت کای پور هشیاردل
|
|
یکی تیز گردان بدین کاردل
|
اگر مر تو را نزد من دستگاه
|
|
همی جست باید کنونست گاه
|
چو بستانی این نامه هم در زمان
|
|
برو هم بکردار باد دمان
|
شب و روز ماسای و سر بر مخار
|
|
ببر نامهی من بر شهریار
|
بپدرود کردن گرفتش ببر
|
|
برون آمد از پیش فرخ پدر
|
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
|
|
سبکشان باسب تگاور نشاند
|
برون شد ز پردهسرای پدر
|
|
بهر منزلی بر هیونی دگر
|
خور و خواب و آرامشان بر ستور
|
|
چه تاریکی شب چه تابنده هور
|
بران گونه پویان براه آمدند
|
|
بیک هفته نزدیک شاه آمدند
|
چو از راه ایران بیامد سوار
|
|
کس آمد بر خسرو نامدار
|
پذیره فرستاد شماخ را
|
|
چه مایه دلیران گستاخ را
|
بپرسید چون دید روی هجیر
|
|
که ای پهلوانزادهی شیرگیر
|
درودست باری که بس ناگهان
|
|
رسیدی به نزدیک شاه جهان
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
باسبش ز درگاه بگذاشتند
|
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
|
|
نگه کرد پیشش بمالید روی
|
بپرسید بسیار و بنشاندش
|
|
هزاران هجیر آفرین خواندش
|
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
|
|
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
|
ز گودرز وز مهتران سپاه
|
|
ز هر یک یکایک بپرسید شاه
|
درود بزرگان بخسرو بداد
|
|
همه کار لشکر برو کرد یاد
|
بدو داد پس نامهی پهلوان
|
|
جوان خردمند روشنروان
|
نویسنده را پیش بنشاندند
|
|
بفرمود تا نامه برخواندند
|
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
|
|
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
|
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
|
|
که دینار و دیبا بیار از نهفت
|
بیاورد بدره چو فرمان شنید
|
|
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
|
بیاورد پس جامه زرنگار
|
|
چنانچون بود از در شهریار
|
همیدون ببردند پیش هجیر
|
|
ابا زین زرین ده اسب هژیر
|
بیارانش بر خلعت افگند نیز
|
|
درم داد و دینار و هرگونه چیز
|
ازان پس جو از جای برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
هجیر و بزرگان خسروپرست
|
|
گرفتند یکسر همه می بدست
|
نشستند یک روز و یک شب بهم
|
|
همی رای زد خسرو از بیش و کم
|
بشبگیر خسرو سر و تن بشست
|
|
بپیش جهانداور آمد نخست
|
بپوشید نو جامهی بندگی
|
|
دو دیده چو ابری ببارندگی
|
دوتایی شده پشت و بنهاد سر
|
|
همی آفرین خواند بر دادگر
|
ازو خواست پیروزی و فرهی
|
|
بدو جست دیهیم و تخت مهی
|
بیزدان بنالید ز افراسیاب
|
|
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
|
وزآنجا بیامد چو سرو سهی
|
|
نشست از برگاه شاههنشهی
|
دبیر خردمند را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته با او براند
|
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
|
|
پدید آورید اندرو خوب و زشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
کزو دید نیک و بد روزگار
|
دگر آفرین کرد بر پهلوان
|
|
که جاوید بادی و روشنروان
|
خجسته سپهدار بسیار هوش
|
|
همه رای و دانش همه جنگ و جوش
|
خداوند گوپال و تیغ بنفش
|
|
فروزندهی کاویانی درفش
|
سپاس از جهاندار یزدان ما
|
|
که پیروز بودند گردان ما
|
از اختر ترا روشنایی نمود
|
|
ز دشمن برآورد ناگاه دود
|
نخست آنک گفتی که مر گیو را
|
|
بزرگان فرزانه و نیو را
|
بنزدیک پیران فرستادهام
|
|
چه مایه ورا پندها دادهام
|
نپذرفت ازان پس خود او پند من
|
|
نجست اندرین کار پیوند من
|
سپهبد یکی داستان زد برین
|
|
چو دستور پیشین برآورد کین
|
که هر مهتری کو روان کاستست
|
|
ز نیکی ببخت بد آراستست
|
مرا زان سخن پیش بود آگهی
|
|
که پیران دل از کین نخواهد تهی
|
ولیکن ازان خوب کردار او
|
|
نجستم همی ژرف پیکار او
|
کنون آشکارا نمود این سپهر
|
|
که پیران بتوران گراید بمهر
|
کنون چون نبیند جز افراسیاب
|
|
دلش را تو از مهر او برمتاب
|
گر او بر خرد برگزیند هوا
|
|
بکوشش نروید ز خاراگیا
|
تو با دشمن ار خوب گویی رواست
|
|
از آزادگان خوب گفتن سزاست
|
و دیگر ز پیکار جنگآوران
|
|
کجا یاد کردی به گرز گران
|
ز نیکاختر و گردش هور و ماه
|
|
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
|
مرا این درستست کز کار کرد
|
|
تو پیروز باشی بروز نبرد
|
نبیره کجا چون تو دارد نیا
|
|
بجنگ اندرون باشدش کیمیا
|
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
|
|
چنانچون بود نامدار و دلیر
|
به بیداد برنیست این کار تو
|
|
بسندست یزدان نگهدار تو
|
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
|
|
ازو دار تا زنده باشی سپاس
|
سدیگر که گفتی که افراسیاب
|
|
سپه را همی بگذارند ز آب
|
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
|
|
سپاهش بایران نهادست روی
|
همانست یکسر که گفتی سخن
|
|
کنون باز پاسخ فگندیم بن
|
بدان ای پر اندیشه سالار من
|
|
بهر کار شایستهی کار من
|
که او بر لب رود جیحون درنگ
|
|
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
|
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
|
|
فراز آمدش از دو رویه کمین
|
و دیگر که از لشکران گران
|
|
پراگنده برگرد توران سران
|
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
|
|
ازان بر لب رود جیحون کشید
|
بپنجم سخن کگهی خواستی
|
|
بمهر گوان دل بیاراستی
|
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
|
|
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
|
بدان ای سپهدار و آگاه باش
|
|
بهر کار با بخت همراه باش
|
کزان سو که شد رستم شیرمرد
|
|
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
|
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
|
|
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
|
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
|
|
سوی شهر گرگان نهادست روی
|
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
|
|
همه مهتران برگشادند راه
|
الانان و غز گشت پرداخته
|
|
شد آن پادشاهی همه ساخته
|
گر افراسیاب اندر آید براه
|
|
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
|
بگیرند گردان پس پشت اوی
|
|
نماند بجز باد در مشت اوی
|
تو بشناس کو شهر آباد خویش
|
|
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
|
بگفتار پیران نماند بجای
|
|
بدشمن سپارد نهد پیش پای
|
نجنباند او داستان را دو لب
|
|
که ناید خبر زو بمن روز و شب
|
بدان روز هرگز مبادا درود
|
|
که او بگذراند سپه را ز رود
|
بما برکند پیشدستی بجنگ
|
|
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
|
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
|
|
ببندد دمنده سپهدار طوس
|
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
|
|
بگیرد برآرد بخورشید سر
|
من اندر پی طوس با پیل و گاه
|
|
بیاری بیایم بپشت سپاه
|
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
|
|
سپه را بیارای و زو کینهجوی
|
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
|
|
جدا ماند شد باد در مشت اوی
|
گر از نامداران ایران نبرد
|
|
بخواهد بفرما وزان برمگرد
|
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
|
|
کمن بددلی پیش او شو چو شیر
|
به پیکار مندیش ز افراسیاب
|
|
بجای آرد دل روی ازو برمتاب
|
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی
|
|
نباید که برتابی از جنگ روی
|
بریشان تو پیروز باشی بجنگ
|
|
نگر دل نداری بدین کار تنگ
|
چنین دارم اومید از کردگار
|
|
که پیروز باشی تو در کارزار
|
همیدون گمانم که چون من ز راه
|
|
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
|
بریشان شما رانده باشید کام
|
|
به خورشید تابان برآورده نام
|
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
|
|
درود فراوان فرستاد شاه
|
بران نامه بنهاد خسرو نگین
|
|
فرستاده را داد و کرد آفرین
|
چو از پیش خسرو برون شد هجیر
|
|
سپهبد همی رای زد با وزیر
|
ز بس مهربانی که بد بر سپاه
|
|
سراسر همه رزم بد رای شاه
|
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
|
|
بجنباند از جای و بگذارد آب
|
سپاه مرا بگسلاند ز جای
|
|
مرا رفت باید همینست رای
|
همانگه شه نوذران را بخواند
|
|
بفرمود تا تیز لشکر براند
|
بسوی دهستان سپه برکشید
|
|
همه دشت خوارزم لشکر کشید
|
نگهبان لشکر بود روز جنگ
|
|
بجنگ اندر آید بسان پلنگ
|
تبیره برآمد ز درگاه طوس
|
|
خروشیدن نای رویین و کوس
|
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
|
|
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
|
تو گفتی که خورشید تابان بجای
|
|
بماند از نهیب سواران بپای
|
دو هفته همی رفت زان سان سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
پراگنده بر گرد کشور خبر
|
|
ز جنبیدن شاه پیروزگر
|
چو طوس از در شاه ایران برفت
|
|
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
|
ابا ده هزار از گزیده سران
|
|
همه نامداران و کنداوران
|
بنزدیک گودرز بنهاد روی
|
|
ابا نامداران پرخاشجوی
|
ابا پیل و با کوس و با فرهی
|
|
ابا تخت و با تاج شاهنشهی
|
هجیر آمد از پیش خسرودمان
|
|
گرازان و خندان و دل شادمان
|
ابا خلعت و خوبی و خرمی
|
|
تو گفتی همی برنوردد زمی
|
چو آمد به نزدیک پردهسرای
|
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
پذیره شدندش سران سربسر
|
|
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
|
چو خیزد بچرخ اندرون داوری
|
|
ز ماه و ز ناهید وز مشتری
|
بیاراست لشکر چو چشم خروس
|
|
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
|
چو آمد بر نامور پهلوان
|
|
بگفت آنچ دید از شه خسروان
|
نوازیدن شاه و پیوند اوی
|
|
همی گفت از رادی و پند اوی
|
که چون بر سپه گستریدست مهر
|
|
چگونه ز پیغام بگشاد چهر
|
پس آن نامهی شهریار جهان
|
|
بگودرز داد و درود مهان
|
نوازیدن شاه بشنید ازوی
|
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی
|
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
|
|
سخنها برو کرد خواننده یاد
|
سپهدار بر شاه کرد آفرین
|
|
بفرمان ببوسید روی زمین
|
ببود آن شب و رای زد با پسر
|
|
بشبگیر بنشست و بگشاد در
|
همه نامداران لشگر پگاه
|
|
برفتند بر سر نهاده کلاه
|
پس آن نامهی شاه، فرخ هجیر
|
|
بیاورد و بنهاد پیش دبیر
|
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
|
|
ز نامه همی خواند پیش سپاه
|
سپهدار رزی دهان را بخواند
|
|
بدیوان دینار دادن نشاند
|
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
|
|
بلشکر گه آورد یکسر گروه
|
در گنج دینار و تیغ و کمر
|
|
همان مایهور جوشن و خود زر
|
بروزی دهان داد یکسر کلید
|
|
چو آمد گه نام جستن پدید
|
برافشاند بر لشکر آن خواسته
|
|
سوار و پیاده شد آراسته
|
یکی لشکری گشن برسان کوه
|
|
زمین از پی بادپایان ستوه
|
دل شیر غران ازیشان به بیم
|
|
همه غرقه در آهن و زر و سیم
|
بفرمودشان جنگ را ساختن
|
|
دل و گوش دادن بکین آختن
|
برفتند پیش سپهبد گروه
|
|
بر انبوه لشکر بکردار کوه
|
بریشان نگه کرد سالار مرد
|
|
زمین تیره دید آسمان لاژورد
|
چنین گفت کز گاه رزم پشین
|
|
نیاراست کس رزمگاهی چنین
|
باسب و سلیح و بسیم و بزر
|
|
بپیلان جنگی و شیران نر
|
اگر یار باشد جهانآفرین
|
|
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
|
چو بنشست فرزانگان را بخواند
|
|
ابا نامداران برامش نشاند
|
همی خورد شادیکنان دل بجای
|
|
همی با یلان جنگ را کرد رای
|
بپیران رسید آگهی زین سخن
|
|
که سالار ایران چه افگند بن
|
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
|
|
سوی چاره برگشت و بند و فریب
|
ز دستور فرخنده رای آنگهی
|
|
بجست اندر آن کینه جستن رهی
|
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
|
|
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
|
سر نامه کرد آفرین بزرگ
|
|
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
|
دگر گفت کز کردگار جهان
|
|
بخواهم همی آشکار و نهان
|
مگر کز میان تو رویه سپاه
|
|
جهاندار بردارد این کینهگاه
|
اگر تو که گودرزی آن خواستی
|
|
که گیتی بکینه بیاراستی
|
برآمد ازین کینه گه کام تو
|
|
چه گویی چه باشد سرانجام تو
|
نگه کن که چندان دلیران من
|
|
ز خویشان نزدیک و شیران من
|
تن بی سرانشان فگندی بخاک
|
|
ز یزدان نداری همی شرم و باک
|
ز مهر و خرد روی برتافتی
|
|
کنون آنچ جستی همه یافتی
|
گه آمد که گردی ازین کینه سیر
|
|
بخون ریختن چند باشی دلیر
|
نگه کن کز ایران و توران سوار
|
|
چه مایه تبه شد بدین کارزار
|
بکین جستن مردهای ناپدید
|
|
سر زندگان چند باید برید
|
گه آمد که بخشایش آید ترا
|
|
ز کین جستن آسایش آید ترا
|
اگر بازیابی شده روزگار
|
|
بگیتی درون تخم کینه مکار
|
روانت مرنجان و مگذار تن
|
|
ز خون ریختن بازکش خویشتن
|
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
|
|
کزو نام زشتی بماند بسی
|
نباید که زشتی بماندت نام
|
|
وگر تو بدان سر شوی شادکام
|
هر آنگه که موی سیه شد سپید
|
|
ببودن نماند فراوان امید
|
بترسم که گر بار دیگر سپاه
|
|
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
|
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
|
|
برفته روان تن بمانده بجای
|
ازان پس که داند که پیروز کیست
|
|
نگونبخت گر گیتی افروز کیست
|
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
|
|
بدین رزمگه با من آویختن
|
کزین سان همی جنگ شیران کنی
|
|
همی از پی شهر ایران کنی
|
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
|
|
نوندی فرستم بافراسیاب
|
بدان تا بفرمایدم تا زمین
|
|
ببخشم و پس در نوردیم کین
|
چنانچون بگاه منوچهر شاه
|
|
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
|
هران شهر کز مرز ایران نهی
|
|
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
|
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
|
|
که فرمود کیخسرو دادگر
|
از ایران بکوه اندر آید نخست
|
|
در غرچگان از بر بوم بست
|
دگر طالقان شهر تا فاریاب
|
|
همیدون در بلخ تا اندر آب
|
دگر پنجهیر و در بامیان
|
|
سر مرز ایران و جای کیان
|
دگر گوزگانان فرخنده جای
|
|
نهادست نامش جهان کدخدای
|
دگر مولیان تا در بدخشان
|
|
همینست ازین پادشاهی نشان
|
فروتر دگر دشت آموی و زم
|
|
که با شهر ختلان براید برم
|
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
|
|
بخارا و شهری که هستش بگرد
|
همیدون برو تا در سغد نیز
|
|
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
|
وزان سو که شد رستم گرد سوز
|
|
سپارم بدو کشور نیمروز
|
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
|
|
سوی باختر برگشاییم راه
|
بپردازم این تا در هندوان
|
|
نداریم تاریک ازین پس روان
|
ز کشمیر وز کابل و قندهار
|
|
شما را بود آن همه زین شمار
|
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
|
|
الانان و غر در سپارم بدوی
|
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
|
|
بخسرو سپاریم بیجنگ و لاف
|
وزان سو که اشکش بشد همچنین
|
|
بپردازم اکنون سراسر زمین
|
وزان پس که این کرده باشم همه
|
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
|
بسوگند پیمان کنم پیش تو
|
|
کزین پس نباشم بداندیش تو
|
بدانی که ما راستی خواستیم
|
|
بمهر و وفا دل بیاراستیم
|
سوی شاه ترکان فرستم خبر
|
|
که ما را ز کینه بپیچید سر
|
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
|
|
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
|
چنین از ره مهر و پیکار من
|
|
ز خون ریختن با تو گفتار من
|
چو پیمان همه کرده باشیم راست
|
|
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
|
فرستم همه سربسر نزد شاه
|
|
در کین ببندد مگر بر سپاه
|
ازان پس که این کرده باشیم نیز
|
|
گروگان فرستاده و داده چیز
|
بپیوندم این هر و آیین و دین
|
|
بدوزم بدست وفا چشم کین
|
که بشکست هنگام شاه بزرگ
|
|
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
|
فریدون که از درد سرگشته شد
|
|
کجا ایرج نامور کشته شد
|
ز من هرچ باید بنیکی بخواه
|
|
ازان پس برین نامه کن نزد شاه
|
نباید کزین خوب گفتار من
|
|
بسستی گمانی برند انجمن
|
که من جز بمهر این نگویم همی
|
|
سرانجام نیکی بجویم همی
|
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
|
|
بمردانگی نام از آن تو پیش
|
ولیکن بدین کینه انگیختن
|
|
به بیداد هر جای خون ریختن
|
بسوزد همی بر سپه بر دلم
|
|
بکوشم که کین از میان بگسلم
|
سه دیگر که از کردگار جهان
|
|
بترسم همی آشکار و نهان
|
که نپسندد از ما بدی دادگر
|
|
گزافه نبردارد این شور و شر
|
اگر سر بپیچی ز گفتار من
|
|
نجویی همه ژرف کردار من
|
گنهکار دانی مرا بیگناه
|
|
نخواهی بگفتار کردن نگاه
|
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
|
|
جز از کینه گستردنت رای نیست
|
گزین کن ز گردان ایران سران
|
|
کسی کو گراید برگرز گران
|
همیدون من از لشکر خویش مرد
|
|
گزینم چو باید ز بهر نبرد
|
همه یک بدیگر فرازآوریم
|
|
سران را ز سر سوی گاز آوریم
|
همیدون من و تو بوردگاه
|
|
بگردیم یک با دگر کینهخواه
|
مگر بیگناهان ز خون ریختن
|
|
بسایش آیند ز آویختن
|
کسی کش گنهکار داری همی
|
|
وزو بر دل آزار داری همی
|
بپیش تو آرم بروز نبرد
|
|
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
|
که بر ما تو گر دست یابی بخون
|
|
شود بخت گردان ترکان نگون
|
نیازاری از بن سپاه مرا
|
|
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
|
گذرشان دهی تا بتوران شوند
|
|
کمین را نسازی بریشان کمند
|
وگر من شوم بر تو پیروزگر
|
|
دهد مر مرا اختر نیک بر
|
نسازم بایرانیان بر کمین
|
|
نگیریم خشم و نجوییم کین
|
سوی شهر ایران دهم راهشان
|
|
گذارم یکایک سوی شاهشان
|
ازیشان نگردد یکی کاسته
|
|
شوند ایمن از جان وز خواسته
|
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
|
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد
|
بانبوه جویی همی کارزار
|
|
سپه را سراسر بجنگ اند آر
|
هران خون که آید بکین ریخته
|
|
تو باشی بدان گیتی آویخته
|
ببست از بر نامه بر بند را
|
|
بخواند آن گرانمایه فرزند را
|
پسر بد مر او را سر انجمن
|
|
یکی نام رویین و رویینه تن
|
بدو گفت نزدیک گودرز شو
|
|
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
|
چو رویین برفت از در نامور
|
|
فرستاده با ده سوار دگر
|
بیامد خردمند روشنروان
|
|
دمان تا سراپردهی پهلوان
|
چو رویین پیران بدرگه رسید
|
|
سوی پهلوان سپه کس دوید
|
فرستاده را خواند پس پهلوان
|
|
دمان از پس پرده آمد جوان
|
بیامد چو گودرز را دید دست
|
|
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
|
سپهدار بر جست و او را چو دود
|
|
بغوش تنگ اندر آورد زود
|
ز پیران بپرسید وز لشکرش
|
|
ز گردان وز شاه وز کشورش
|
خردمند رویین پس آن نامه پیش
|
|
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
|
دبیر آمد و نامه برخواند زود
|
|
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
|
چو نامه بگودرز برخواندند
|
|
همه نامداران فرو ماندند
|
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
|
|
نمودن بدو راه و پیوند خوب
|
خردمند پیران که در نامه یاد
|
|
چه آورد وز پند نیکو چه داد
|
برویین چنین گفت پس پهلوان
|
|
کهای پور سالار و فرخ جوان
|
تومهمان ما بود باید نخست
|
|
پس این پاسخ نامه بایدت جست
|
سراپردهی نو بپرداختند
|
|
نشستنگه خسروی ساختند
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
|
خورشها و رامشگران خواستند
|
پراندیشه گشته دل پهلوان
|
|
نبشته ابا رایزن موبدان
|
همی پاسخ نامه آراستند
|
|
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
|
بیک هفته گودرز با رود و می
|
|
همی نامه را پاسخ افگند پی
|
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
|
|
بگشتی سپهبد گه نیمروز
|
می و رود و مجلس بیاراستی
|
|
فرستاده را پیش خود خواستی
|
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
|
|
نویسنده را خواند سالار شاه
|
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
|
|
درختی بنوی بکینه بگشت
|
سرنامه کرد آفرین از نخست
|
|
دگر پاسخ آورد یکسر درست
|
که بر خواندم نامه را سربسر
|
|
شنیدیم گفتار تو در بدر
|
رسانید رویین بر ما پیام
|
|
یکایک همه هرچ بردی تو نام
|
ولیکن شگفت آمدم کار تو
|
|
همی زین چنین چرب گفتار تو
|
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
|
|
روان ترا از خرد مایه نیست
|
بهرجای چربی بکار آوری
|
|
چنین تو سخن پرنگار آوری
|
کسی را که از بن نباشد خرد
|
|
گمان بر تو بر مهربانی برد
|
چو شوره زمینی که از دور آب
|
|
نماید چو تابد برو آفتاب
|
ولیکن نه گاه فریبست و بند
|
|
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
|
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
|
|
گه پاسخ و روز گفتار نیست
|
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
|
|
نه جای فریبست و پیوند و مهر
|
کرا داد خواهد جهاندار زور
|
|
کرا بردهد بخت پیروز هور
|
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
|
|
خرد یاد کن بخت را پیشرو
|
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
|
|
ز یزدان وز گردش رستخیز
|
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
|
|
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
|
دلت با زبان آشنایی نداشت
|
|
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
|
اگر داد بودی بدلت اندرون
|
|
ترا پیشدستی نبودی بخون
|
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
|
|
نبودی بخون ریختن هیچ سست
|
نخستین که آمد بپیش تو گیو
|
|
از ایران هشیوار مردان نیو
|
بسازیده مر جنگ را لشکری
|
|
ز کشور دمان تا دگر کشوری
|
تو کردی همه جنگ را دست پیش
|
|
سپه را تو برکندی از جای خویش
|
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
|
|
بفرجام آرام بیش آمدی
|
ولیکن سرشت بد و خوی بد
|
|
ترانگذراند براه خرد
|
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
|
|
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
|
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
|
|
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
|
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
|
|
سراسر بگسترد بیداد و کین
|
فریدون که از درد دل روز و شب
|
|
گشادی بنفرین ایشان دو لب
|
بافراسیاب آمد آن مهر بد
|
|
ازان نامداران اندک خرد
|
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
|
|
همیدون ابا نوذر و کیقباد
|
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
|
|
برآورد از ایران آباد گرد
|
ازان پس بکین سیاوش باز
|
|
فگند این چنین کینهی نو دارز
|
نیامد بدانگه ترا داد یاد
|
|
که او بیگنه جان شیرین بداد
|
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه
|
|
از ایران شدند اندرین کین تباه
|
و دیگر که گفتی که با پیر سر
|
|
بخون ریختن کس نبندد کمر
|
بدان ای جهاندیدهی پرفریب
|
|
بهر کار دیده فراز و نشیب
|
که یزدان مرا زندگانی دراز
|
|
بدان داد با بخت گردنفراز
|
که از شهر توران بروز نبرد
|
|
ز کینه برآرم بخورشید گرد
|
بترسم همی زانک یزدان من
|
|
ز تن بگسلاند مگر جان من
|
من این کینه را ناوریده بجای
|
|
بر و بومتان ناسپرده بپای
|
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
|
|
نبینم بدلت اندرون بیم و باک
|
ندانی کزین خیره خون ریختن
|
|
گرفتار کردی بفرجام تن
|
من اکنون بدین خوب گفتار تو
|
|
اگر باز گردم ز پیکار تو
|
بهنگام پرسش ز من کردگار
|
|
بپرسد ازین گردش روزگار
|
که سالاری و گنج و مردانگی
|
|
ترا دادم و زور و فرزانگی
|
بکین سیاوش کمر بر میان
|
|
نبستی چرا پیش ایرانیان
|
بهفتاد خون گرامی پسر
|
|
بپرسد ز من داور دادگر
|
ز پاسخ بپیش جهانآفرین
|
|
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
|
ز کار سیاوش چهارم سخن
|
|
که افگندی ای پیر سالار بن
|
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
|
|
نشاید ستد زنده را جان پاک
|
تو بشناس کین زشت کردارها
|
|
بدل پر ز هر گونه آزارها
|
که با شهر ایران شما کردهاید
|
|
چه مایه کیان را بیازردهاید
|
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
|
|
همیشه بسوی بدی تاختن
|
چو یاد آورم چون کنم آشتی
|
|
که نیکی سراسر بدی کاشتی
|
بپنجم که گفتی که پیمان کنم
|
|
ز توران سران را گروگان کنم
|
بنزدیک خسرو فرستیم گنج
|
|
ببندیم بر خویشتن راه رنج
|
بدان ای نگهبان توران سپاه
|
|
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
|
مرا جنگ فرمود و آویختن
|
|
بکین سیاوش خون ریختن
|
چو فرمان خسرو نیارم بجای
|
|
روان شرم دارد بدیگر سرای
|
ور اومید داری که خسرو بمهر
|
|
گشاید برین گفتها بر تو چهر
|
گروگان و آن خواسته هرچ هست
|
|
چو لهاک و رویین خسروپرست
|
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
|
|
سوی شهر ایران گشادست راه
|
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
|
|
برو و بوم آباد فرخنژاد
|
سپاریم گفتی بخسرو همه
|
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
|
تراکرد یزدان ازان بینیاز
|
|
گر آگه نهای تا گشاییم راز
|
سوی باختر تا بمرز خزر
|
|
همه گشت لهراسب را سربسر
|
سوی نیمروز اندرون تا بسند
|
|
جهان شد بکردار روی پرند
|
تهم رستم نیو با تیغ تیز
|
|
برآورد ازیشان دم رستخیز
|
سر هندوان با درفش سیاه
|
|
فرستاد رستم بنزدیک شاه
|
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
|
|
که ترکان برآورده بودند سر
|
بیابان ازیشان بپرداختند
|
|
سوی باختر تاختن ساختند
|
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
|
|
فراز آوریدش بنزدیک مرگ
|
اسیران وز خواسته چند چیز
|
|
فرستاد نزدیک خسرو بنیز
|
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
|
|
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
|
بیک جنگ دیدی همه دستبرد
|
|
ازین نامداران و مردان گرد
|
ور ایدونک روی اندر آری بروی
|
|
رهانم ترا زین همه گفت و گوی
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
|
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
|
تو ای نامور پهلوان سپاه
|
|
نگه کن بدین گردش هور و ماه
|
که بند سپهری فراز آمدست
|
|
سربخت ترکان بگاز آمدست
|
نگر تا ز کردار بدگوهرت
|
|
چه آرد جهانآفرین بر سرت
|
زمانه ز بد دامن اندر کشید
|
|
مکافات بد را بد آید پدید
|
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
|
|
سخن از خردمند مردم نیوش
|
بدان کین چنین لشکر نامدار
|
|
سواران شمشیرزن صدهزار
|
همه نامجوی و همه کینهخواه
|
|
بافسون نگردند ازین رزمگاه
|
زمانه برآمد به هفتم سخن
|
|
فگندی وفا را بسوگند بن
|
بپیمان مرا با تو گفتار نیست
|
|
خرد را روانت خریدار نیست
|
ازیراک باهرک پیمان کنی
|
|
وفا را بفرجام هم بشکنی
|
بسوگند تو شد سیاوش بباد
|
|
بگفتار بر تو کس ایمن مباد
|
نبودیش فریادرس روز درد
|
|
چه مایه بسختی ترا یاد کرد
|
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
|
|
از آن تو بیشست مردی و بخت
|
همیدون فزونم بمردان و گنج
|
|
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
|
من ایدون گمانم که تا این زمان
|
|
بجنگ آزمودی مرا بیگمان
|
گرم بیهنر یافتی روز کین
|
|
تو دانی کنون بازم از پس ببین
|
بفرجام گفتی ز مردان مرد
|
|
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
|
من از لشکر ترک هم زین نشان
|
|
بیارم سواران مردمکشان
|
که از مهربانی که بر لشکرم
|
|
نخواهم که بیداد کین گسترم
|
تو با مهربانی نهی پای پیش
|
|
که دانی نهان دل و رای خویش
|
بیازارد از من جهاندار شاه
|
|
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
|
نهم آنک گفتی مبارز گزین
|
|
که با من بگردد برین دشت کین
|
یکی لشکری پرگنه پیش من
|
|
پرآزار ازیشان دل انجمن
|
نباشد ز من شاه همداستان
|
|
کزیشان بگردم بدین داستان
|
نخستین بانبوه زخمی چو کوه
|
|
بباید زدن سر بر همگروه
|
میان دو لشکر دو صف برکشید
|
|
گر ایدونک پیروزی آید پدید
|
وگرنه همین نامداران مرد
|
|
بیاریم و سازیم جای نبرد
|
ازین گفته گر بگسلی باز دل
|
|
من از گفتهی خود نیم دلگسل
|
ور ایدونک با من بوردگاه
|
|
بسنده نخواهی بدن با سپاه
|
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
|
|
بژرفی نگهدار پیکار خویش
|
پراگنده از لشکرت خستگان
|
|
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
|
بمان تا کندشان پزشکان درست
|
|
زمان جستن اکنون بدین کار تست
|
اگر خواهی از من زمان درنگ
|
|
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
|
بدان گفتم این تا بروز نبرد
|
|
بما بر بهانه نبایدت کرد
|
که ناگاه با ما بجنگ آمدی
|
|
کمین کردی و بیدرنگ آمدی
|
من این کین اگر تا بصد سالیان
|
|
بخواهم همانست و اکنون همان
|
ازین کینه برگشتن امید نیست
|
|
شب و روز بیدیدگان را یکیست
|
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
|
|
فرستاده آمد بسان پری
|
کمر بر میان با ستور نوند
|
|
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
|
فرود آمد از باره رویین گرد
|
|
گوان را همه پیش گودرز برد
|
سپهبد بفرمود تا موبدان
|
|
زلشکر همه نامور بخردان
|
بزودی سوی پهلوان آمدند
|
|
خردمند و روشنروان آمدند
|
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
|
|
بفرمود خواندن همی پهلوان
|
بزرگان که آن نامهی دلپذیر
|
|
شنیدند گفتار فرخ دبیر
|
هش و رای پیران تنک داشتند
|
|
همه پند او را سبک داشتند
|
بگودرز بر آفرین خواند
|
|
ورا پهلوان گزین خواندند
|
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
|
|
برویین پیران ویسهنژاد
|
چو از پیش گودرز برخاستند
|
|
بفرمود تا خلعت آراستند
|
از اسبان تازی بزرین ستام
|
|
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
|
ببخشید یارانش را سیم و زر
|
|
کرا در خور آمد کلاه و کمر
|
برفت از در پهلوان با سپاه
|
|
سوی لشکر خویش بگرفت راه
|
چو رویین بنزدیک پیران رسید
|
|
بپیش پدر شد چنانچون سزید
|
بنزدیک تختش فرو برد سر
|
|
جهاندیده پیران گرفتش ببر
|
چو بگزارد پیغام سالار شاه
|
|
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
|
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
|
|
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
|
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
|
|
بدانست کمد بتنگی نشیب
|
شکیبایی و خامشی برگزید
|
|
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
|
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
|
|
که گودرز را دل نیامد براه
|
ازان خون هفتاد پور گزین
|
|
نیارامدش یک زمان دل ز کین
|
گر ایدونک او بر گذشته سخن
|
|
بنوی همی کینه سازد ز بن
|
چرا من بکین برادر کمر
|
|
نبندم نخارم ازین کینه سر
|
هم از خون نهصد سر نامدار
|
|
که از تن جدا شد گه کارزار
|
که اندر بر و بوم ترکان دگر
|
|
سواری چو هومان نبندد کمر
|
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
|
|
که شد ناپدید از همه انجمن
|
بباید کنون بست ما را کمر
|
|
نمانم بایرانیان بوم و بر
|
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
|
|
برآرم ازان انجمن رستخیز
|
از اسبان گله هرچ شایسته بود
|
|
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
|
پیاده همه کرد یکسر سوار
|
|
دو اسبه سوار از پس کارزار
|
سرگنجهای کهن برگشاد
|
|
بدینار دادن دل اندر نهاد
|
چو این کرده شد نزد افراسیاب
|
|
نوندی برافگند هنگام خواب
|
فرستادهای با هش و رای پیر
|
|
سخنگوی و گرد و سوار و دبیر
|
که رو شاه توران سپه را بگوی
|
|
که ای دادگر خسرو نامجوی
|
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
|
|
بگشت از بر تیره خاک نژند
|
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
|
|
به کس نام شاهی نپیوست نیز
|
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
|
|
کلاه و کمر بستن و بخت را
|
ازان کس برآرد جهاندار گرد
|
|
که پیش تو آید بروز نبرد
|
یکی بندهام من گنهکار تو
|
|
کشیده سر از جان بیدار تو
|
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
|
|
جزین خویشتن را ندانم گناه
|
که این ایزدی بود بود آنچ بود
|
|
ندارد ز گفتار بسیار سود
|
اگر نیز بیند مرا زین گناه
|
|
کند گردن آزاد و آید براه
|
رسانم من اکنون بشاه آگهی
|
|
که گردون چه آورد پیش رهی
|
کشیدم بکوه کنابد سپاه
|
|
بایرانیان بر ببستیم راه
|
وزان سو بیامد سپاهی گران
|
|
سپهدار گودرز و با او سران
|
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
|
|
فزون زان نیامد بتوران سپاه
|
به زیبد یکی جایگه ساختند
|
|
سپه را دران کوه بنشاختند
|
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
|
|
بروی اندر آورده بد روی تنگ
|
نجستیم رزم اندران کینهگاه
|
|
که آید مگر سوی هامون سپاه
|
نیامد سپاهش ازان که برون
|
|
سر پهلوانان ما شد نگون
|
سپهدار ایران نیامد ستوه
|
|
بهامون نیاورد لشکر ز کوه
|
برادر جهاندار هومان من
|
|
بکینه بجوشید ازین انجمن
|
بایران سپه شد که جوید نبرد
|
|
ندانم چه آمد بران شیرمرد
|
بیامد بکین جستنش پور گیو
|
|
بگردید با گرد هومان نیو
|
ابر دست چون بیژنی کشته شد
|
|
سر من ز تیمار او گشته شد
|
که دانست هرگز که سرو بلند
|
|
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
|
دل نامداران همه بر شکست
|
|
همه شادمانی شد از درد پست
|
و دیگر چو نستیهن نامدار
|
|
ابا ده هزار آزموده سوار
|
برفت از بر من سپیده دمان
|
|
همان بیژنش کند سر در زمان
|
من از درد دل برکشیدم سپاه
|
|
غریوان برفتم بوردگاه
|
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
|
|
بکردیم یک با دگر همگروه
|
چو نهصد تن از نامداران شاه
|
|
سر از تن جدا شد برین رزمگاه
|
دو بهره ز گردان این انجمن
|
|
دل از درد خسته بشمشیر تن
|
بما بر شده چیره ایرانیان
|
|
بکینه همه پاک بسته میان
|
بترسم همی زانک گردان سپهر
|
|
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
|
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
|
|
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
|
که کیخسرو آید همی با سپاه
|
|
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
|
گرایدونک گردد درست این خبر
|
|
که خسرو کند سوی ما برگذر
|
جهاندار داند که من با سپاه
|
|
نیارم شدن پیش او کینهخواه
|
مگر شاه با لشکر کینهجوی
|
|
نهد سوی ایران بدین کینهروی
|
بگرداند این بد ز تورانیان
|
|
ببندد بکینه کمر بر میان
|
که گر جان ما را ز ایران سپاه
|
|
بد آید نباشد کسی کینهخواه
|
فرستاده گفت پیران شنید
|
|
بکردار باد دمان بردمید
|
مشست از بر بادپای سمند
|
|
بکردار آتش هیونی بلند
|
بشد تا بنزدیک افراسیاب
|
|
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
|
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
|
|
ببوسید تخت و پیامش بداد
|
چو بشنید گفتار پیران بدرد
|
|
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
|
شد از کار آن کشتگان خستهدل
|
|
بدان درد بنهاد پیوسته دل
|
وزان نیز کز دشمنان لشکرش
|
|
گریزان و ویران شده کشورش
|
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
|
|
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
|
چو گفتار پیران ازان سان شنید
|
|
سپه را همه پای برجای دید
|
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
|
|
همانگه فرستاده را در گشاد
|
بفرمود تا بازگردد بجای
|
|
سوی نامور بندهی کدخدای
|
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
|
|
که ای مهربان نیکدل راستگوی
|
تو تا زادی از مادر پاکتن
|
|
سرافراز بودی بهر انجمن
|
ترا بیشتر نزد من دستگاه
|
|
توی برتر از پهلوانان بجاه
|
همیشه یکی جوشنی پیش من
|
|
سپر کرده جان و فدی کرده تن
|
همیدون بهر کار با گنج خویش
|
|
گزیده ز بهر منی رنج خویش
|
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
|
|
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
|
نبیند سپه چون تو سالار نیز
|
|
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
|
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
|
|
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
|
نخست آنک گفتی من از انجمن
|
|
گنهکار دارم همی خویشتن
|
که کیخسرو آمد ز توران زمین
|
|
به ایران و با ما بگسترد کین
|
بدین من که شاهم نیازردهام
|
|
بدل هرگز این یاد ناوردهام
|
نباید که باشی بدین تنگدل
|
|
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
|
که آن بودنی بود از کردگار
|
|
نیامد بدین بد کس آموزگار
|
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
|
|
نبیره مخوانش که باشد دروغ
|
نباشم همیدون من او را نیا
|
|
نجویم همی زین سخن کیمیا
|
بدن کار او کس گنهکار نیست
|
|
مرا با جهاندار پیکار نیست
|
چنین بود و این بودنی کار بود
|
|
مرا از تو در دل چه آزار بود
|
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
|
|
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
|
همیشه چنینست کار نبرد
|
|
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
|
گهی برکشد تا بخورشید سر
|
|
گهی اندر آرد ز خورشید بر
|
بیکسان نگردد سپهر بلند
|
|
گهی شاد دارد گهی مستمند
|
گهی با می و رود و رامشگران
|
|
گهی با غم و گرم و با اندهان
|
تو دل را بدین درد خسته مدار
|
|
روان را بدین کار بسته مدار
|
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
|
|
ز کین برادر تو سر برمتاب
|
دلی کو ز درد برادر شخود
|
|
علاج پزشکان نداردش سود
|
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
|
|
بجنگ اندر آید همی با سپاه
|
مبیناد چشم کس آن روزگار
|
|
که او پیشدستی نماید بکار
|
که من خود برانم کز ایدر سپاه
|
|
ازان سوی جیحون گذارم براه
|
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
|
|
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
|
بایران ازان گونه رانم سپاه
|
|
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
|
بکیخسرو این پس نمانم جهان
|
|
بسر بر فرود آیمش ناگهان
|
بخنجر ازان سان ببرم سرش
|
|
که گرید بدو لشکر و کشورش
|
مگر کاسمانی دگرگونه کار
|
|
فرازآید از گردش روزگار
|
ترا ای جهاندیدهی سرافراز
|
|
نکردست یزدان بچیزی نیاز
|
ز مردان وز گنج و نیروی دست
|
|
همه ایزدی هرچ بایدت هست
|
یکی نامور لشکری ده هزار
|
|
دلیر و خردمند و گرد و سوار
|
فرستادم اینک بنزدیک تو
|
|
که روشن کند جان تاریک تو
|
از ایرانیان ده وزینها یکی
|
|
بچشم یکی ده سوار اندکی
|
چو لشکر بنزد تو آید مپای
|
|
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
|
همان کوه کو کرده دارد حصار
|
|
باسیان جنگی ز پا اندرآر
|
مکش دست ازیشان بخون ریختن
|
|
تو پیروز باشی بویختن
|
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
|
|
که نزد تو آید ازیشان بسی
|
فرستاده بنشیند پیغام شاه
|
|
بیامد بر پهلوان سپاه
|
بپیش اندر آمد بسان شمن
|
|
خمیده چو از بار شاخ سمن
|
بپیران رسانید پیغام شاه
|
|
وزان نامداران جنگی سپاه
|
چو بشنید پیران سپه را بخواند
|
|
فرستاده چون این سخن باز راند
|
سپه را سراسر همه داد دل
|
|
که از غم بباشید آزاد دل
|
نهانی روانش پر از درد بود
|
|
پر از خون دل و بخت برگرد بود
|
که از هر سوی لشکر شهریار
|
|
همی کاسته دید در کارزار
|
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
|
|
بترسید کاید یکایک بجنگ
|
بیزدان چنین گفت کای کردگار
|
|
چه مایه شگفت اندرین روزگار
|
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
|
|
جز از تو جهاندار دارنده نیست
|
بخسرو نگر تا جز از کردگار
|
|
که دانست کید یکی شهریار
|
نگه کن بدین کار گردنده دهر
|
|
مر آن را که از خویشتن کرد بهر
|
برآرد گل تازه از خار خشک
|
|
شود خاک بابخت بیدار مشک
|
شگفتیتر آنک از پی آز مرد
|
|
همیشه دل خویش دارد بدرد
|
میان نیا و نبیره دو شاه
|
|
ندانم چرا باید این کینهگاه
|
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
|
|
دو لشکر بروی اندر آورده روی
|
چه گویی سرانجام این کارزار
|
|
کرا برکشد گردش روزگار
|
پس آنگه بیزدان بنالید زار
|
|
که ای روشن دادگر کردگار
|
گر افراسیاب اندرین کینهگاه
|
|
ابا نامداران توران سپاه
|
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
|
|
سربخت ما گشته خواهد شدن
|
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
|
|
بدو بازگردد سراسر زمین
|
روا باشد ار خسته در جوشنم
|
|
برآرد روان کردگار از تنم
|
مبیناد هرگز جهانبین من
|
|
گرفته کسی راه و آیین من
|
کرا گردش روز با کام نیست
|
|
ورا زندگانی و مرگش یکیست
|
وزان پس ز ایران سپه کرنای
|
|
برآمد دم بوق و هندی درای
|
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
|
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
|
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
|
|
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
|
دو سالار هر دو بسان پلنگ
|
|
فراز آوریدند لشکر بجنگ
|
بکردار باران ز ابر سیاه
|
|
ببارید تیر اندران رزمگاه
|
جهان چون شب تیره از تیره میغ
|
|
چو ابری که باران او تیر و تیغ
|
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
|
|
برو دست گردان بخون گشته لعل
|
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
|
|
بریده سرانشان فگنده براهچ
|
برآورد گه جای گشتن نماند
|
|
پی اسب را برگذشتن نماند
|
زمین لالهگون شد هوا نیلگون
|
|
برآمد همی موج دریای خون
|
دو سالار گفتند اگر همچنین
|
|
بداریم گردان برین دشت کین
|
شب تیره را کس نماند بجای
|
|
جز از چرخ گردان و گیهان خدای
|
چو پیران چنان دید جای نبرد
|
|
بلهاک فرمود و فرشیدورد
|
که چندان کجا با شما لشکرست
|
|
کسی کاندرین رزمگه درخورست
|
سران را ببخشید تا بر سه روی
|
|
بوند اندرین رزمگه کینهجوی
|
وزیشان گروهی که بیدارتر
|
|
سپه را ز دشمن نگهدارتر
|
بدیشان سپارید پشت سپاه
|
|
شما بر دو رویه بگیرید راه
|
بلهاک فرمود تا سوی کوه
|
|
برد لشکر خویش را همگروه
|
همیدون سوی رود فرشیدورد
|
|
شود تا برارد بخورشید گرد
|
چو آن نامداران توران سپاه
|
|
گسستند زان لشکر کینهخواه
|
نوندی برافگند بر دیدهبان
|
|
ازان دیده گه تا در پهلوان
|
نگهبان گودرز خود با سپاه
|
|
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
|
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
|
|
ز راه کیمن برگشادند گرد
|
سواران ایران برآویختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
نوندی برافگند هر سو دوان
|
|
بگاه کردن بر پهلوان
|
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
|
|
که دارد ز گردان پرخاشجوی
|
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
|
|
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
|
بفرمود تا شد بپشت سپاه
|
|
بر گیو گودرز لشکرپناه
|
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
|
|
بیاری فرستد گروها گروه
|
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
|
|
که پشت سپه را یکی مرد نیو
|
گزیند سپارد بدو جای خویش
|
|
نهد او از آن جایگه پای پیش
|
هجیر خردمند بسته کمر
|
|
چو بشنید گفتار فرخ پدر
|
بیامد بسوی برادر دوان
|
|
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
|
چز بشنید گیو این سخن بردمید
|
|
ز لشکر یکی نامور برگزید
|
کجا نام او بود فرهاد گرد
|
|
بخواند و سپه یکسر او را سپرد
|
دو صد کار دیده دلاور سران
|
|
بفرمود تا زنگه شاوران
|
برد تاختن سوی فرشیدورد
|
|
برانگیزد از رود وز آب گرد
|
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
|
|
بفرخنده گرگین میلاد داد
|
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
|
|
اباگرز و با آبداده سنان
|
کنون رفت باید بران رزمگاه
|
|
جهان کرد باید بریشان سیاه
|
که پشت سپهشان بهم بر شکست
|
|
دل پهلوانان شد از درد پست
|
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
|
|
توی شیر درنده روز نبرد
|
کنون شیرمردی بکار آیدت
|
|
که با دشمنان کارزار آیدت
|
از ایدر برو تا بقلب سپاه
|
|
ز پیران بدان جایگه کینهخواه
|
ازیشان نپرهیز و تن پیشدار
|
|
که آمد گه کینه در کارزار
|
که پشت همه شهر توران بدوست
|
|
چو روی تو بیند بدردش پوست
|
اگر دستیابی برو کار بود
|
|
جهاندار و نیک اخترت یار بود
|
بیاساید از رنج و سختی سپاه
|
|
شود شادمانه جهاندار و شاه
|
شکسته شود پشت افراسیاب
|
|
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
|
بگفت این سخن پهلوان با پسر
|
|
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
|
سواران که بودند بر میسره
|
|
بفرمود خواندن همه یکسره
|
گرازه برون آمد و گستهم
|
|
هجیر سپهدار و بیژن بهم
|
وزآنجا سوی قلب توران سپاه
|
|
گرانمایگان برگرفتند راه
|
بکردار گرگان بروز شکار
|
|
بران بادپایان اخته زهار
|
میان سپاه اندرون تاختند
|
|
ز کینه همی دل بپرداختند
|
همه دشت بر گستوانور سوار
|
|
پراگنده گشته گه کارزار
|
چه مایه فتاده بپای ستور
|
|
کفن جوشن و سینهی شیر گور
|
چو رویین پیران ز پشت سپاه
|
|
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
|
بیامد بپشت سپاه بزرگ
|
|
ابا نامداران بکردار گرگ
|
برآویخت برسان شرزه پلنگ
|
|
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
|
بیفگند شمشیر هندی ز مشت
|
|
بنومیدی از جنگ بنمود پشت
|
سپهدار پیران و مردان خویش
|
|
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
|
چو گیو آن زمان روی پیران بدید
|
|
عنان سوی او جنگ را برگشید
|
ازان مهتران پیش پیران چهار
|
|
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
|
بزه کرد پیران ویسه کمان
|
|
همی تیر بارید بر بدگمان
|
سپر بر سر آورد گیو سترگ
|
|
بنیزه درآمد بکردار گرگ
|
چو آهنگ پیران سالار کرد
|
|
که جوید بورد با او نبرد
|
فروماند اسبش همیدون بجای
|
|
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
|
یکی تازیانه بران تیز رو
|
|
بزد خشم را نامبردار گو
|
بجوشید بگشاد لب را ز بند
|
|
بنفرین دژخیم دیو نژند
|
بیفگند نیزه کمان برگرفت
|
|
یکی درقهی کرگ بر سر گرفت
|
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
|
|
که با دست پیران بدوزد سپر
|
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
|
|
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
|
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
|
|
بزد گیو پیکان آهن گذار
|
نشد اسب خسته نه پیران نیو
|
|
بدانجا رسیدند یاران گیو
|
چو پیران چنان دید برگشت زود
|
|
برفت از پسش گیو تازان چو دود
|
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
|
|
که ای نامبردار فرخ پدر
|
من ایدون شنیدستم از شهریار
|
|
که پیران فراوان کند کارزار
|
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
|
|
مر او را بود روز سختی رها
|
سرانجام بر دست گودرز هوش
|
|
برآید تو ای باب چندین مکوش
|
پس اندر رسیدند یاران گیو
|
|
پر از خشم و کینه سواران نیو
|
چو پیران چنان دید برگشت زری
|
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
خروشان پر از درد و رخساره زرد
|
|
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
|
بیامد که ای نامداران من
|
|
دلیران و خنجرگزاران من
|
شما را ز بهر چنین روزگار
|
|
همی پرورانیدم اندر کنار
|
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
|
|
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
|
نبینم کسی کز پی نام و ننگ
|
|
بپیش سپاه اندر آید بجنگ
|
چو آواز پیران بدیشان رسید
|
|
دل نامداران ز کین بردمید
|
برفتند و گفتند گر جان پاک
|
|
نباشد بتن نیستمان بیم و باک
|
ببندیم دامن یک اندر دگر
|
|
نشاید گشادن برین کین کمر
|
سوی گیو لهاک و فرشیدورد
|
|
برفتند و جستند با او نبرد
|
برآمد بر گیو لهاک نیو
|
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
|
همی خواست کو را رباید ز زین
|
|
نگونسار از اسب افگند بر زمین
|
بنیزه زره بردرید از نهیب
|
|
نیامد برون پای گیو از رکیب
|
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
|
|
ز درد اندر آمد تگاور بروی
|
پیاده شد از باره لهاک مرد
|
|
فراز آمد از دور فرشید ورد
|
ابر نیزهی گیو تیغی چو باد
|
|
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
|
چو گیو اندران زخم او بنگرید
|
|
عمود گران از میان برکشید
|
بزد چون یکی تیزدم اژدها
|
|
که از دست او خنجر آمد رها
|
سبک دیگری زد بگردنش بر
|
|
که آتش ببارید بر تنش بر
|
بجوشید خون بر دهانش از جگر
|
|
تنش سست برگشت و آسیمه سر
|
چو گیو اندرین بود لهاک زود
|
|
نشست از بر بادپای چو دود
|
ابا گرز و با نیزه برسان شیر
|
|
بر گیو رفتند هر دو دلیر
|
چه مایه ز چنگ دلاور سران
|
|
برو بر ببارید گرز گران
|
بزین خدنگ اندورن بد سوار
|
|
ستوهی نیامدش از کارزار
|
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
|
|
چنان پایداری ازان شیرمرد
|
ز بس خشم گفتند یک با دگر
|
|
که ما را چه آمد ز اختر بسر
|
برین زین همانا که کوهست و روست
|
|
برو بر ندرد جز از شیر پوست
|
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
|
|
همی گشت هر سو چپ و دست راست
|
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
|
|
نیامد یکی را سر اندر نشیب
|
بدل گفت کاری نو آمد بروی
|
|
مرا زین دلیران پرخاشجوی
|
نه از شهر ترکان سران آمدند
|
|
که دیوان مازندران آمدند
|
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
|
|
گرازه بپرخاش فرشیدورد
|
ز پولاد در چنگ سیمین ستون
|
|
بزیر اندرون بارهای چون هیون
|
گرازه چو بگشاد از باد دست
|
|
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
|
بزد نیزهای بر کمربند اوی
|
|
زره بود نگسست پیوند اوی
|
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
|
|
بپشت گرازه درآمد دلیر
|
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
|
|
زمین را بدرید ترک از نبرد
|
همی کرد بر بارگی دست راست
|
|
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
|
پس بیژن اندر دمان گستهم
|
|
ابا نامداران ایران بهم
|
بنزدیک توران سپاه آمدند
|
|
خلیدهدل و کینهخواه آمدند
|
ز توران سپاه اندریمان چو گرد
|
|
بیامد دمان تا بجای نبرد
|
عمودی فروهشت بر گستهم
|
|
که تا بگسلاند میانش ز هم
|
بتیغش برآمد بدو نیم گشت
|
|
دل گستهم زو پر از بیم گشت
|
بپشت یلان اندر آمد هجیر
|
|
ابر اندریمان ببارید تیر
|
خدنگش بدرید برگستوان
|
|
بماند آن زمان بارگی بی روان
|
پیاده شد ازباره مرد سوار
|
|
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
|
ز ترکان بر آمد سراسر غریو
|
|
سواران برفتند برسان دیو
|
مر او را بچاره ز آوردگاه
|
|
کشیدند از پیش روی سپاه
|
سپهدار پیران ز سالارگاه
|
|
بیامد بیاراست قلب سپاه
|
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه
|
|
سواران ایران و توران گروه
|
همی گرد کینه برانگیختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
از اسبان و مردان همه رفته هوش
|
|
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
|
چو روی زمین شد برنگ آبنوس
|
|
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
|
ابر پشت پیلان تبیره زنان
|
|
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
|
بران بر نهادند هر دو سپاه
|
|
که شب بازگردند ز آوردگاه
|
گزینند شبگیر مردان مرد
|
|
که از ژرف دریا برآرند گرد
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
|
یکایک بروی اندر آرند روی
|
ز پیکار یابد رهایی سپاه
|
|
نریزند خون سر بیگناه
|
بکردند پیمان و گشتند باز
|
|
گرفتند کوتاه رزم دراز
|
دو سالار هر دو زکینه بدرد
|
|
همی روی بر گاشتند از نبرد
|
یکی سوی کوه کنابد برفت
|
|
یکی سوی زیبد خرامید تفت
|
همانگه طلایه ز لشکر براه
|
|
فرستاد گودرز سالار شاه
|
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
|
|
زخون دست و تیغش بیالوده بود
|
همه جوشن و خود و ترگ و زره
|
|
گشادند مربندها را گره
|
چو از بار آهن برآسوده شد
|
|
خورش جست و می چند پیموده شد
|
بتدبیر کردن سوی پهلوان
|
|
برفتند بیدار پیر و جوان
|
بگودرز پس گفت گیو ای پدر
|
|
چه آمد مرا از شگفتی بسر
|
چو من حمله بردم بتوران سپاه
|
|
دریدم صف و برگشادند راه
|
بپیران رسیدم نوندم بجای
|
|
فروماند و ننهاد از پیش پای
|
چنانم شتاب آمد از کار خویش
|
|
که گفتم نباشم دگر یار خویش
|
پس آن گفته شاه بیژن بیاد
|
|
همی داشت وان دم مرا یادداد
|
که پیران بدست تو گردد تباه
|
|
از اختر همین بود گفتار شاه
|
بدو گفت گودرز کو را زمان
|
|
بدست منست ای پسر بیگمان
|
که زو کین هفتاد پور گزین
|
|
بخواهم بزور جهانآفرین
|
ازان پس بروی سپه بنگرید
|
|
سران را همه گونه پژمرده دید
|
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
|
|
بهرجای با دشمن آویختن
|
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
|
|
که رخسار آزادگان دید زرد
|
بفرمودشان بازگشتن بجای
|
|
سپهدار نیکاختر و رهنمای
|
بدان تا تن رنج بردارشان
|
|
برآساید از جنگ و پیکارشان
|
برفتند و شبگیر بازآمدند
|
|
پر از کینه و زرمساز آمدند
|
بسالار برخواندند آفرین
|
|
که ای نامور پهلوان زمین
|
شبت خواب چون بود و چون خاستی
|
|
ز پیکار ترکان چه آراستی
|
بدیشان چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ای نیکمردان و فرخ گوان
|
سزد گر شما بر جهانآفرین
|
|
بخوانید روز و شبان آفرین
|
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
|
|
به کام دل ما همی گشت گرد
|
فراوان شگفتی رسیدم بسر
|
|
جهان را ندیدم مگر بر گذر
|
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه
|
|
بد و نیک راهم بدویست راه
|
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
|
|
درود آن کجا برزو خود بکشت
|
نخستین که ضحاک بیدادگر
|
|
ز گیتی بشاهی برآورد سر
|
جهان را چه مایه بسختی بداشت
|
|
جهان آفرین زو همه درگذاشت
|
بداد آنک آورد پیدا ستم
|
|
ز باد آمد آن پادشاهی بدم
|
چو بیداد او دادگر برنداشت
|
|
یکی دادگر را برو برگماشت
|
برآمد بران کار او چند سال
|
|
بد انداخت یزدان بران بدسگال
|
فریدون فرخ شه دادگر
|
|
ببست اندر آن پادشاهی کمر
|
همه بند آهرمنی برگشاد
|
|
بیاراست گیتی سراسر بداد
|
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
|
|
که کردند شاهان بدو سرزنش
|
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
|
|
همان غارت و کشتن و بدگوی
|
که در شهر ایران بگسترد کین
|
|
بگشت از ره داد و آیین و دین
|
سیاوش را هم به فرجام کار
|
|
بکشت و برآورد از ایران دمار
|
وزانپس کجا گیو ز ایران براند
|
|
چه مایه بسختی بتوران بماند
|
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
|
|
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
|
همی رفت گم بوده چون بیهشان
|
|
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
|
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
|
|
برو آفرین کرد کو را بدید
|
وزانپس به ایران نهادند روی
|
|
خبر شد بپیران پرخاشجوی
|
سبک با سپاه اندر آمد براه
|
|
که هر دو کندشان بره برتباه
|
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
|
|
جهاندارشان بد نگهدار و بس
|
ازان پس بکین سیاوش سپاه
|
|
سوی کاسه رود اندر آمد براه
|
بلاون که آمد سپاه گشتن
|
|
شبیخون پیران و جنگ پشن
|
که چندان پسر پیش من کشته شد
|
|
دل نامداران همه گشته شد
|
کنون با سپاهی چنین کینهجوی
|
|
بیامد بروی اندر آورد روی
|
چو با ما بسنده نخواهد بدن
|
|
همی داستانها بخواهد زدن
|
همی چاره سازد بدان تا سپاه
|
|
ز توران بیاید بدین رزمگاه
|
سران را همی خواهد اکنون بجنگ
|
|
یکایک بباید شدن تیز چنگ
|
که گر ما بدین کار سستی کنیم
|
|
وگر نه بدین پیشدستی کنیم
|
بهانه کند بازگردد ز جنگ
|
|
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
|
ار ایدونک باشید با من یکی
|
|
ازیشان فراوان و ما اندکی
|
ازان نامداران برآریم گرد
|
|
بدانگه که سازد همی او نبرد
|
ور ایدونک پیران ازین رای خویش
|
|
نگردد نهد رزم را پای پیش
|
پذیرفتم اندر شما سربسر
|
|
که من پیش بندم بدین کین کمر
|
ابا پیر سر من بدین رزمگاه
|
|
بکشتن دهم تن بپیش سپاه
|
من و گرد پیران و رویین و گیو
|
|
یکایک بسازیم مردان نیو
|
که کس در جهان جاودانه نماند
|
|
بگیتی بما جز فسانه نماند
|
هم آن نام باید که ماند بلند
|
|
چو مرگ افگند سوی ما برکمند
|
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست
|
|
وفا با سپهر روان اندکیست
|
شما نیز باید که هم زین نشان
|
|
ابا نیزه و تیغ مردم کشان
|
بکینه ببندید یکسر کمر
|
|
هرانکس که هست از شما نامور
|
که دولت گرفتست از ایشان نشیب
|
|
کنون کرد باید بکین بر نهیب
|
بتوران چو هومان سواری نبود
|
|
که با بیژن گیو رزم آزمود
|
چو برگشته بخت او شد نگون
|
|
بریدش سر از تن بسان هیون
|
نباید شکوهید زیشان بجنگ
|
|
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
|
ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
|
|
باندوه لشکر بیارد چو گرد
|
همیدون بانبوه ما همچو کوه
|
|
بباید شدن پیش او همگروه
|
که چندان دلیران همه خستهدل
|
|
ز تیمار و اندوه پیوسته دل
|
برانم که ما را بود دستگاه
|
|
ازیشان برآریم گرد سیاه
|
بگفت این سخن سربسر پهلوان
|
|
بپیش جهاندیده فرخ گوان
|
چو سالارشان مهربانی نمود
|
|
همه پاک بر پای جستند زود
|
برو سربسر خواندند آفرین
|
|
که چون تو کسی نیست پر داد و دین
|
پرستنده چون تو فریدون نداشت
|
|
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
|
ستون سپاهی و سالار شاه
|
|
فرازندهی تاج و گاه و کلاه
|
فدی کردهی جان و فرزند و چیز
|
|
ز سالار شاهان چه جویند نیز
|
همه هرچ شاه از فریبرز جست
|
|
ز طوس آن کنون از تو بیند درست
|
همه سربسر مر ترا بندهایم
|
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم
|
گر ایدونک پیران ز توران سپاه
|
|
سران آورد پیش ما کینهخواه
|
ز ما ده مبارز و زیشان هزار
|
|
نگر تا که پیچد سر از کارزار
|
ور ایدونک لشکر همه همگروه
|
|
بجنگ اندر آید بکردار کوه
|
ز کینه همه پاک دلخستهایم
|
|
کمر بر میان جنگ را بستهایم
|
فدای تو بادا تن و جان ما
|
|
سراسر برینست پیمان ما
|
چو گودرز پاسخ برین سان شنود
|
|
بدلش اندرون شادمانی فزود
|
بران نامداران گرفت آفرین
|
|
که این نره شیران ایران زمین
|
سپه را بفرمود تا برنشست
|
|
همیدون میان را بکینه ببست
|
چپ لشکرش جای رهام گرد
|
|
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
|
سوی راست جای فریبرز بود
|
|
بکتمارهی قارنان داد زود
|
بشیدوش فرمود کای پور من
|
|
بهر کار شایسته دستور من
|
تو با کاویانی درفش و سپاه
|
|
برو پشت لشکر تو باش و پناه
|
بفرمود پس گستهم را که شو
|
|
سپه را تو باش این زمان پیشرو
|
ترا بود باید بسالارگاه
|
|
نگهدار بیدار پشت سپاه
|
سپه را بفرمود کز جای خویش
|
|
نگر ناورید اندکی پای پیش
|
همه گستهم را کنید آفرین
|
|
شب و روز باشید بر پشت زین
|
برآمد خروش از میان سپاه
|
|
گرفتند زاری بران رزمگاه
|
همه سربسر سوی او تاختند
|
|
همی خاک بر سر برانداختند
|
که با پیر سر پهلوان سپاه
|
|
کمر بست و شد سوی آوردگاه
|
سپهدار پس گستهم را بخواند
|
|
بسی پند و اندرز با او براند
|
بدو گفت زنهار بیدار باش
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش
|
شب و روز در جوشن کینهجوی
|
|
نگر تا گشاده ندارید روی
|
چو آغازی از جنگ پرداختن
|
|
بود خواب را بر تو برتاختن
|
همان چون سرآری بسوی نشیب
|
|
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
|
یکی دیدهبان بر سر کوه دار
|
|
سپه را ز دشمن بیاندوهدار
|
ور ایدونک آید ز توران زمین
|
|
شبی ناگهان تاختن گر کمین
|
تو باید که پیکار مردان کنی
|
|
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
|
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
|
|
بدآگاهی آید ز توران سپاه
|
که ما را بوردگه برکشند
|
|
تن بیسران مان بتوران کشند
|
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
|
|
سه روز اندرین کرد باید درنگ
|
چهارم خود آید بپشت سپاه
|
|
شه نامبردار با پیل و گاه
|
چو گفتار گودرز زان سان شنید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
|
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
|
|
همی جست ازان کار پیوند اوی
|
بسالار گفت آنچ فرمان دهی
|
|
میان بسته دارم بسان رهی
|
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
|
|
که توران بران درد بودند پست
|
خروشان پدر بر پسر روی زد
|
|
برادر ز خون برادر بدرد
|
همه سر بسر سوگوار و نژند
|
|
دژم گشته از گشت چرخ بلند
|
چو پیران چنان دید لشکر همه
|
|
چو از گرگ درنده خسته رمه
|
سران را ز لشکر سراسر بخواند
|
|
فراوان سخن پیش ایشان براند
|
چنین گفت کای کار دیده گوان
|
|
همه سودهی رزم پیر و جوان
|
شما را بنزدیک افراسیاب
|
|
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
|
بپیروزی و فرهی کامتان
|
|
بگیتی پراگنده شد نامتان
|
بیک رزم کمد شما را شکست
|
|
کشیدید یکسر ز پیکار دست
|
بدانید یکسر کزین رزمگاه
|
|
اگر بازگردد بسستی سپاه
|
پس اندر ز ایران دلاور سران
|
|
بیایند با گرزهای گران
|
یکی را ز ما زنده اندر جهان
|
|
نبیند کس از مهتران و کهان
|
برون کرد باید ز دلها نهیب
|
|
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
|
چنین داستان زد شه موبدان
|
|
که پیروز یزدان بود جاودان
|
جهان سربسر با فراز و نشیب
|
|
چنینست تا رفتن اندر نهیب
|
کنون از بر و بوم و فرزند خویش
|
|
که اندیشد از جان و پیوند خویش
|
همان لشکر است این که از جنگ ما
|
|
بپیچید و بس کرد آهنگ ما
|
بدین رزمگه بست باید میان
|
|
بکینه شدن پیش ایرانیان
|
چنین کرد گودرز پیمان که من
|
|
سران برگزینم ازین انجمن
|
یکایک بروی اندر آریم روی
|
|
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
|
گر ایدونک پیمان بجای آورید
|
|
سران را ز لشکر بپای آورید
|
وگر همگروه اندر آید بجنگ
|
|
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
|
اگر سر همه سوی خنجر بریم
|
|
بروزی بزادیم و روزی مریم
|
وگرنه سرانشان برآرم بدار
|
|
دو رویه بود گردش روزگار
|
اگر سر بپیچد کس از گفت من
|
|
بفرمایمش سر بریدن ز تن
|
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
|
|
که ای پهلوان رد افراسیاب
|
تو از دیرگه باز با گنج خویش
|
|
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
|
میان بسته بر پیش ما چون رهی
|
|
پسر با برادر بکشتن دهی
|
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
|
|
چنین بندهی شه ز بهر چییم
|
بگفتند وز پیش برخاستند
|
|
بپیکار یکسر بیاراستند
|
همه شب همی ساختند این سخن
|
|
که افگند سالار بیدار بن
|
بشبگیر آوای شیپور و نای
|
|
ز پرده برآمد بهر دو سرای
|
نشستند بر زین سپیده دمان
|
|
همه نامداران بباز و کمان
|
که از نعل اسبان تو گفتی زمین
|
|
بپوشد همی چادر آهنین
|
سپهبد بلهاک و فرشیدورد
|
|
چنین گفت کای نامداران مرد
|
شما را نگهبان توران سپاه
|
|
همی بود باید بدین رزمگاه
|
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
|
|
نگهبان روز و ستارهشمار
|
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
|
|
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
|
شما جنگ را کس متازید زود
|
|
بتوران شتابید برسان دود
|
کزین تخمهی ویسگان کس نماند
|
|
همه کشته شد جز شما بس نماند
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
بدرد جگر برگسستند زار
|
برفتند و بس روی برگاشتند
|
|
غریویدن و بانگ برداشتند
|
پر از کینه سالار توران سپاه
|
|
خروشان بیامد بوردگاه
|
چو گودرز کشوادگان را بدید
|
|
سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
|
بدو گفت کای پر خرد پهلوان
|
|
برنج اندرون چند پیچی روان
|
روان سیاوش را زان چه سود
|
|
که از شهر توران برآری تو دود
|
بدان گیتی او جای نیکان گزید
|
|
نگیری تو آرام کو آرمید
|
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
|
|
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
|
سپاه دو کشور همه شد تباه
|
|
گه آمد که برداری این کینهگاه
|
جهان سربسر پاک بیمرد گشت
|
|
برین کینه پیکار ما سرد گشت
|
ور ایدونک هستی چنین کینهدار
|
|
ازان کوهپایه سپاه اندرآر
|
تو از لشکر خویش بیرون خرام
|
|
مگر خود برآیدت زین کینه کام
|
بتنها من و تو برین دشت کین
|
|
بگردیم و کینآوران همچنین
|
ز ما هرک او هست پیروزبخت
|
|
رسد خود بکام و نشیند بتخت
|
اگر من بدست تو گردم تباه
|
|
نجویند کینه ز توران سپاه
|
بپیش تو آیند و فرمان کنند
|
|
بپیمان روان را گروگان کنند
|
وگر تو شوی کشته بر دست من
|
|
کسی را نیازارم از انجمن
|
مرا با سپاه تو پیکار نیست
|
|
بریشان ز من نیز تیمار نیست
|
چو گودرز گفتار پیران شنید
|
|
از اختر همی بخت وارونه دید
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
دگر یاد کرد از شه نامدار
|
بپیران چنین گفت کای نامور
|
|
شنیدیم گفتار تو سربسر
|
ز خون سیاوش بافراسیاب
|
|
چه سودست از داد سر برمتاب
|
که چون گوسفندش ببرید سر
|
|
پر از خون دل از درد خسته جگر
|
ازان پس برآورد ز ایران خروش
|
|
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
|
سیاوش بسوگند تو سربداد
|
|
تو دادی بخیره مر او را بباد
|
ازان پس که نزد تو فرزند من
|
|
بیامد کشیدی سر از پند من
|
شتابیدی و جنگ را ساختی
|
|
بکردار آتش همی تاختی
|
مرا حاجت از کردگار جهان
|
|
برین گونه بود آشکار و نهان
|
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
|
|
کنون آمدی نیست جای درنگ
|
به پیران سر اکنون بوردگاه
|
|
بگردیم یک با دگر بیسپاه
|
سپهدار ترکان برآراست کار
|
|
ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
|
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
|
|
همه شیرمرد و همه نیکنام
|
همانگه ز ایران سپه پهلوان
|
|
بخواند آن زمان ده سوار جوان
|
برون تاختند از میان سپاه
|
|
برفتند یکسر بوردگاه
|
که دیدار دیده بریشان نبود
|
|
دو سالار زین گونه زرم آزمود
|
ابا هر سواری ز ایران سپاه
|
|
ز توران یکی شد ورا رزم خواه
|
نهادند پس گیو را با گروی
|
|
که همزور بودند و پرخاشجوی
|
گروی زره کز میان سپاه
|
|
سراسر برو بود نفرین شاه
|
که بگرفت ریش سیاوش بدست
|
|
سرش را برید از تن پاک پست
|
دگر با فریبرز کاوس تفت
|
|
چو کلباد ویسه بورد رفت
|
چو رهام گودرز با بارمان
|
|
برفتند یک با دگر بدگمان
|
گرازه بشد با سیامک بجنگ
|
|
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
|
چو گرگین کارآزموده سوار
|
|
که با اندریمان کند کارزار
|
ابا بیژن گیو رویین گرد
|
|
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
|
چو او خواست با زنگه شاوران
|
|
دگر برته با کهرم از یاوران
|
چو دیگر فروهل بد و زنگله
|
|
برون تاختند از میان گله
|
هجیر و سپهرم بکردار شیر
|
|
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
|
چو گودرز کشواد و پیران بهم
|
|
همه ساخته دل بدرد و ستم
|
میان بسته هر دو سپهبد بکین
|
|
چه از پادشاهی چه از بهر دین
|
بخوردند سوگند یک بادگر
|
|
که کس برنگرداند از کینه سر
|
بدان تا کرا گردد امروز کار
|
|
که پیروز برگردد از کارزار
|
دو بالا بداندر دو روی سپاه
|
|
که شایست کردن بهرسو نگاه
|
یکی سوی ایران دگر سوی تور
|
|
که دیدار بودی بلشکر ز دور
|
بپیش اندرون بود هامون و دشت
|
|
که تا زنده شایست بر وی گذشت
|
سپهدار گودرز کرد آن نشان
|
|
که هر کو ز گردان گردنکشان
|
بزیر آورد دشمنی را چو دود
|
|
درفشی ز بالا برآرند زود
|
سپهدار پیران نشانی نهاد
|
|
ببالای دیگر همین کرد یاد
|
ازآن پس بهامون نهادند سر
|
|
بخون ریختن بسته گردان کمر
|
بتیغ و بگرز و بتیر و کمر
|
|
همی آزمودند هرگونه بند
|
دلیران توران و کنداوران
|
|
ابا گرز و تیغ و پرنداوران
|
که گر کوه پیش آمدی روز جنگ
|
|
نبودی بر آن رزم کردن درنگ
|
همه دستهاشان فروماند پست
|
|
در زور یزدان بریشان ببست
|
بدان بلا اندر آویختند
|
|
که بسیار بیداد خون ریختند
|
فرومانده اسبان جنگی بجای
|
|
تو گفتی که با دست بستست پای
|
بریشان همه راستی شد نگون
|
|
که برگشت روز و بجوشید خون
|
چنان خواست یزدان جانآفرین
|
|
که گفتی گرفت آن گوان را زمین
|
ز مردی که بودند با بخت خویش
|
|
برآویختند از پی تخت خویش
|
سران از پی پادشاهی بجنگ
|
|
بدادند جان از پی نام و ننگ
|
دمان آمدند اندر آوردگاه
|
|
ابا یکدگر ساخته کینه خواه
|
نخستین فریبرز نیو دلیر
|
|
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
|
بنزدیک کلباد ویسه دمان
|
|
بیامد بزه برنهاده کمان
|
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
|
|
کشید آن پرنداور از دست راست
|
برآورد و زد تیر بر گردنش
|
|
بدو نیم شد تا کمرگه تنش
|
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
|
|
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
|
ببست از بر باره کلباد را
|
|
گشاد از برش بند پولاد را
|
ببالا برآمد به پیروز نام
|
|
خروشی برآورد و بگذارد گام
|
که سالار ما باد پیروزگر
|
|
همه دشمن شاه خستهجگر
|
و دیگر گروی زره دیو نیو
|
|
برون رفت با پور گودرز گیو
|
بنیزه فراوان برآویختند
|
|
همی زهر با خون برآمیختند
|
سناندار نیزه ز چنگ سوار
|
|
فرو ریخت از هول آن کارزار
|
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
|
|
یک اندر دگر تاخته چون پلنگ
|
همی زنده بایست مر گیو را
|
|
کز اسب اندر آرد گو نیو را
|
چنان بسته در پیش خسرو برد
|
|
ز ترکان یکی هدیهی نو برد
|
چو گیو اندر آمد گروی از نهیب
|
|
کمان شد ز دستش بسوی نشیب
|
سوی تیغ برد آن زمان دست خویش
|
|
دمان گیو نیو اندر آمد بپیش
|
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
|
|
که خون اندر آمد ز تارک بروی
|
همیدون ز زین دست بگذاردش
|
|
گرفتش ببر سخت و بفشاردش
|
که بر پشت زین مرد بیتوش گشت
|
|
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
|
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
|
|
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
|
نشست از بر زین و او را بپیش
|
|
دوانید و شد تا بر یار خویش
|
ببالا برآمد درفشی بدست
|
|
بنعره همی کوه را کرد پست
|
به پیروزی شاه ایران زمین
|
|
همی خواند بر پهلوان آفرین
|
سه دیگر سیامک ز توران سپاه
|
|
بشد با گرازه بوردگاه
|
برفتند و نیزه گرفته بدست
|
|
خروشان بکردار پیلان مست
|
پر از جنگ و پر خشم کینهوران
|
|
گرفتند زان پس عمود گران
|
چو شیران جنگی برآشوفتند
|
|
همی بر سر یکدگر کوفتند
|
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
|
|
بتنگی فراز آمد آن کار سخت
|
پیاده شدند و برآویختند
|
|
همی گرد کینه برانگیختند
|
گرازه بزد دست برسان شیر
|
|
مر او را چو باد اندر آورد زیر
|
چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش
|
|
شکست و برآمد ز تن نیز جانش
|
گرازه هم آنگه ببستش باسب
|
|
نشست از بر زین چو آذرگشسب
|
گرفت آنگه اسب سیامک بدست
|
|
ببالا برآمد بکردار مست
|
درفش خجسته بدست اندرون
|
|
گرازان و شادان و دشمن نگون
|
خروشان و جوشان و نعره زنان
|
|
ابر پهلوان آفرین برکنان
|
چهارم فروهل بد و زنگله
|
|
دو جنگی بکردار شیر یله
|
بایران نبرده بتیر و کمان
|
|
نبد چون فروهل دگر بدگمان
|
چو از دور ترک دژم را بدید
|
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید
|
برآورد زان تیرهای خدنگ
|
|
گرفته کمان رفت پیشش بجنگ
|
ابر زنگله تیرباران گرفت
|
|
ز هر سو کمین سواران گرفت
|
خدنگی برانش برآمد چو باد
|
|
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
|
بروی اندر آمد تگاور ز درد
|
|
جدا شد ازو زنگله روی زرد
|
نگون شد سر زنگله جان بداد
|
|
تو گفتی همانا ز مادر نزاد
|
فروهل فروجست و ببرید سر
|
|
برون کرد خفتان رومی ز بر
|
سرش را بفتراک زین برببست
|
|
بیامد گرفت اسب او را بدست
|
ببالا برآمد بسان پلنگ
|
|
بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ
|
درفش خجسته برآورد راست
|
|
شده شادمان یافته هرچ خواست
|
خروشید زان پس که پیروز باد
|
|
سر خسروان شاه فرخ نژاد
|
به پنجم چو رهام گودرز بود
|
|
که با بارمان او نبرد آزمود
|
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
|
|
برآمد خروش سواران جنگ
|
کمانها همه پاک بر هم شکست
|
|
سوی نیزه بردند چون باد دست
|
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار
|
|
هشیوار و دیده بسی کارزار
|
بگشتند بسیار یک بادگر
|
|
بپیچید رهام پرخاشخر
|
یکی نیزه انداخت بر ران اوی
|
|
کز اسب اندر آمد بفرمان اوی
|
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
|
|
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
|
بپشت اندرش نیزهای زد دگر
|
|
سنان اندر آمد میان جگر
|
فرود آمد از باره کرد آفرین
|
|
ز دادار بر بخت شاه زمین
|
بکین سیاوش کشیدش نگون
|
|
ز کینه بمالید بر روی خون
|
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ
|
|
سر آویخته پایها زیر تنگ
|
نشست از بر زین و اسبش کشان
|
|
بیامد دوان تا بجای نشان
|
ببالا برآمد شده شاد دل
|
|
ز درد و غمان گشته آزاددل
|
به پیروزی شاه و تخت بلند
|
|
بکام آمده زیر بخت بلند
|
همی آفرین خواند سالار شاه
|
|
ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه
|
که پیروزگر شاه پیروز باد
|
|
همه روزگارانش نوروز باد
|
ششم بیژن گیو و رویین دمان
|
|
بزه برنهادند هر دو کمان
|
چپ و راست گشتند یک با دگر
|
|
نبد تیرشان از کمان کارگر
|
برومی عمود آنگهی پور گیو
|
|
همی گشت با گرد رویین نیو
|
بر آوردگه بر برو دست یافت
|
|
زمین را بدرید و اندر شتافت
|
زد از باد بر سرش رومی ستون
|
|
فروریخت از ترگ او مغز و خون
|
به زین پلنگ اندرون جان بداد
|
|
ز پیران ویسه بسی کرد یاد
|
پس از پشت باره درآمد نگون
|
|
همه تن پر آهن دهن پر ز خون
|
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا
|
|
مر او را بکردار آهرمنا
|
کمند اندر افگند و بر زین کشید
|
|
نبد کس که تیمار رویین کشید
|
برفت از پی سود مایه بباد
|
|
هنوز از جوانیش نابوده شاد
|
بر اسبش بکردار پیلی ببست
|
|
گرفت آنگهی پالهنگش بدست
|
عنان هیون تگاور بتافت
|
|
وز آن جایگه سوی بالا شتافت
|
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش
|
|
میان دیبه و رنگ خورده بنفش
|
چنینست کار جهان فریب
|
|
پس هر فرازی نهاده نشیب
|
وز آن جایگه شد بجای نشان
|
|
بنزدیک آن نامور سرکشان
|
همی گفت پیروزگر باد شاه
|
|
همیشه سر پهلوان با کلاه
|
جهان پیش شاه جهان بنده باد
|
|
همیشه دل پهلوان باد شاد
|
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر
|
|
یکی نامداری سواری هژیر
|
سپهرم ز خویشان افراسیاب
|
|
یکی نامور بود با جاه و آب
|
ابا پور گودرز رزم آزمود
|
|
که چون او بلشکر سواری نبود
|
برفتند هر دو بجای نبرد
|
|
برآمد ز آوردگه تیره گرد
|
بشمشیر هر دو برآویختند
|
|
همی زآهن آتش فروریختند
|
هجیر دلاور بکردار شیر
|
|
بروی سپهرم درآمد دلیر
|
بنام جهانآفرین کردگار
|
|
ببخت جهاندار با شهریار
|
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
|
|
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
|
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
|
|
بزاری و خواری دهن پر ز خون
|
فرود آمد از باره فرخ هجیر
|
|
مر او را ببست از بر زین چو شیر
|
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
|
|
گرفته عنان و درآورده روی
|
برآمد ببالا و کرد آفرین
|
|
بران اختر نیک و فرخ زمین
|
همی زور و بخت از جهاندار دید
|
|
وز آن گردش بخت بیدار دید
|
بهشتم ز گردان ناماوران
|
|
بشد ساخته زنگهی شاوران
|
که همرزمش از تخم او خواست بود
|
|
که از جنگ هرگز نه برکاست بود
|
گرفتند هر دو عمود گران
|
|
چو او خواست با زنگهی شاوران
|
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
|
|
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
|
فروماند اسبان جنگی ز تگ
|
|
که گفتی بتنشان نجنبید رگ
|
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
|
|
بکردار آهن بتفسید دشت
|
چنان تشنه گشتند کز جای خویش
|
|
نجنبید و ننهاد کس پای پیش
|
زبان برگشادند یکبادگر
|
|
که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
|
بباید برآسود و دم برزدن
|
|
پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
|
برفتند و اسبان جنگی بجای
|
|
فراز آوریدند و بستند پای
|
بسودگی باز برخاستند
|
|
بپیکار کینه بیاراستند
|
بکردار آتش ز نیزه سوار
|
|
همی گشت بر مرکز کارزار
|
بدآنگه که زنگه برو دست یافت
|
|
سنان سوی او کرد و اندر شتافت
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
|
|
کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
|
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
|
|
که گفتی بدرید دشت نبرد
|
فرود آمد از باره شد نزد اوی
|
|
بران خاک تفته کشیدش بروی
|
مر او را بچاره ز روی زمین
|
|
نگون اندر افگند بر پشت زین
|
نشست از بر اسب و بالا گرفت
|
|
بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
|
بران کوه فرخ برآمد ز پست
|
|
یکی گرگ پیکر درفشی بدست
|
بشد پیش یاران و کرد آفرین
|
|
ابر شاه و بر پهلوان زمین
|
برون رفت گرگین نهم کینهخواه
|
|
ابا اندریمان ز توران سپاه
|
جهاندیده و کارکرده دو مرد
|
|
برفتند و جستند جای نبرد
|
بنیزه بگشتند و بشکست پست
|
|
کمان برگرفتند هر دو بدست
|
ببارید تیر از کمان سران
|
|
بروی اندر آورده کرگ اسپران
|
همی تیر بارید همچون تگرگ
|
|
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
|
یکی تیر گرگین بزد بر سرش
|
|
که بردوخت با ترگ رومی برش
|
بلرزید بر زین ز سختی سوار
|
|
یکی تیر دیگر بزد نامدار
|
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
|
|
ز چشمش برون آمد از درد خون
|
فرود آمد از باره گرگین چو گرد
|
|
سر اندریمان ز تن دور کرد
|
بفتراک بربست و خود برنشست
|
|
نوند سوار نبرده بدست
|
بران تند بالا برآمد دمان
|
|
همیدون ببازو بزه بر کمان
|
بنیروی یزدان که او بد پناه
|
|
بپیروز بخت جهاندار شاه
|
چو پیروز برگشت مرد از نبرد
|
|
درفش دلفروز بر پای کرد
|
دهم برته با کهرم تیغزن
|
|
دو خونی و هر دو سر انجمن
|
همی آزمودند هرگونه جنگ
|
|
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
|
درفش همایون بدست اندرون
|
|
تو گفتی بجنبد که بیستون
|
یکایک بپیچید ازو برته روی
|
|
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
|
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت
|
|
ز دشمن دل برته بیبیم گشت
|
فرود آمد از اسب و او را ببست
|
|
بران زین توزی و خود برنشست
|
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
|
|
خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
|
درفش همایون بدست اندرون
|
|
فگنده بران باره کهرم نگون
|
همی گفت شاهست پیروزگر
|
|
همیشه کلاهش بخورشید بر
|
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
|
|
ز ترکان نبد کس بران پهندشت
|
کسی را کجا پروراند بناز
|
|
برآید برو روزگار دراز
|
شبیخون کند گاه شادی بروی
|
|
همی خواری و سختی آرد بروی
|
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
|
|
همی داد خوانیم و پیدا ستم
|
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم
|
|
بوردگه کردن آهنگ شوم
|
چنان شد که پیران ز توران سپاه
|
|
سواری ندید اندر آوردگاه
|
روانها گسسته ز تنشان بتیغ
|
|
جهان را تو گفتی نیامد دریغ
|
سپهدار ایران و توران دژم
|
|
فراز آمدند اندران کین بهم
|
همی برنوشتند هر دو زمین
|
|
همه دل پر از درد و سر پر ز کین
|
بوردگاه سواران ز گرد
|
|
فروماند خورشید روز نبرد
|
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
|
|
ز هر گونهی برنهادند بند
|
فراز آمد آن گردش ایزدی
|
|
از ایران بتوران رسید آن بدی
|
ابا خواست یزدانش چاره نماند
|
|
کرا کوشش و زور و یاره نماند
|
نگه کرد پیران که هنگام چیست
|
|
بدانست کان گردش ایزدیست
|
ولیکن بمردی همی کرد کار
|
|
بکوشید با گردش روزگار
|
ازان پس کمان برگرفتند و تیر
|
|
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
|
یکی تیرباران گرفتند سخت
|
|
چو باد خزان بر جهد بر درخت
|
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
|
|
که آهن ندارد مر او را نه سنگ
|
ببر گستوان برزد و بردرید
|
|
تگاور بلرزید و دم درکشید
|
بیفتاد و پیران درآمد بزیر
|
|
بغلتید زیرش سوار دلیر
|
بدانست کمد زمانه فراز
|
|
وزان روز تیره نیابد جواز
|
ز نیرو بدو نیم شد دست راست
|
|
هم آنگه بغلتید و بر پای خاست
|
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه
|
|
غمی شد ز درد دویدن ستوه
|
همی شد بران کوهسر بر دوان
|
|
کزو بازگردد مگر پهلوان
|
نگه کرد گودرز و بگریست زار
|
|
بترسید از گردش روزگار
|
بدانست کش نیست با کس وفا
|
|
میان بسته دارد ز بهر جفا
|
فغان کرد کای نامور پهلوان
|
|
چه بودت که ایدون پیاده دوان
|
بکردار نخچیر در پیش من
|
|
کجات آن سپاه ای سر انجمن
|
نیامد ز لشکر ترا یار کس
|
|
وزیشان نبینمت فریادرس
|
کجات آنهمه زور و مردانگی
|
|
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
|
ستون گوان پشت افراسیاب
|
|
کنون شاه را تیره گشت آفتاب
|
زمانه ز تو زود برگاشت روی
|
|
بهنگام کینه تو چاره مجوی
|
چو کارت چنین گشت زنهار خواه
|
|
بدان تات زنده برم نزد شاه
|
ببخشاید از دل همی بر تو بر
|
|
که هستس جهان پهلوان سربسر
|
بدو گفت پیران که این خود مباد
|
|
بفرجام بر من چنین بد مباد
|
ازین پس مرا زندگانی بود
|
|
بزنهار رفتن گمانی بود
|
خود اندر جهان مرگ را زادهایم
|
|
بدین کار گردن ترا دادهایم
|
شنیدستم این داستان از مهان
|
|
که هرچند باشی بخرم جهان
|
سرانجام مرگست زو چاره نیست
|
|
بمن بر بدین جای پیغاره نیست
|
همی گشت گودرز بر گرد کوه
|
|
نبودش بدو راه و آمد ستوه
|
پیاده ببود و سپر برگرفت
|
|
چو نخچیربانان که اندر گرفت
|
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست
|
|
ببالا نهاده سر از جای پست
|
همی دید پیران مر او را ز دور
|
|
بست از بر سنگ سالار تور
|
بینداخت خنجر بکردار تیر
|
|
بیامد ببازوی سالار پیر
|
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
|
|
ز کینه بخشم اندر آورد روی
|
بینداخت ژوپین بپیران رسید
|
|
زره بر تنش سربسر بردرید
|
ز پشت اندر آمد براه جگر
|
|
بغرید و آسیمه برگشت سر
|
برآمدش خون جگر بر دهان
|
|
روانش برآمد هم اندر زمان
|
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
|
|
بنالید با داور دادگر
|
بران کوه خارا زمانی طپید
|
|
پس از کین و آوردگاه آرمید
|
زمانه بزهراب دادست چنگ
|
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
|
چنینست خود گردش روزگار
|
|
نگیرد همی پند آموزگار
|
چو گودرز بر شد بران کوهسار
|
|
بدیدش بر آنگونه افگنده خوار
|
دریده دل و دست و بر خاک سر
|
|
شکسته سلیح و گسسته کمر
|
چنین گفت گودرز کای نره شیر
|
|
سر پهلوانان و گرد دلیر
|
جهان چون من و چون تو بسیار دید
|
|
نخواهد همی با کسی آرمید
|
چو گودرز دیدش چنان مردهخوار
|
|
بخاک و بخون بر طپیده بزار
|
فروبرد چنگال و خون برگرفت
|
|
بخورد و بیالود روی ای شگفت
|
ز خون سیاوش خروشید زار
|
|
نیایش همی کرد بر کردگار
|
ز هفتاد خون گرامی پسر
|
|
بنالید با داور دادگر
|
سرش را همی خواست از تن برید
|
|
چنان بدکنش خویشتن را ندید
|
درفی ببالینش بر پای کرد
|
|
سرش را بدان سایه برجای کرد
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
|
چکان خون ز بازوش چون آب جوی
|
همه کینهجویان پرخاشجوی
|
|
ز بالا بلشکر نهادند روی
|
ابا کشتگان بسته بر پشت زین
|
|
بریشان سرآورده پرخاش و کین
|
چو با کینهجویان نبد پهلوان
|
|
خروشی برآمد ز پیر و جوان
|
که گودرز بر دست پیران مگر
|
|
ز پیری بخون اندر آورد سر
|
همی زار بگریست لشکر همه
|
|
ز نادیدن پهلوان رمه
|
درفشی پدید آمد از تیره گرد
|
|
گرازان و تازان بدشت نبرد
|
برآمد ز لشکرگه آوای کوس
|
|
همی گرد بر آسمان داد بوس
|
بزرگان بر پهلوان آمدند
|
|
پر از خنده و شادمان آمدند
|
چنین گفت لشکر مگر پهلوان
|
|
ازو بازگردید تیره روان
|
که پیران یکی شیردل مرد بود
|
|
همه ساله جویای آورد بود
|
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان
|
|
سپرده بدو گوش پیر و جوان
|
بانگشت بنمود جای نبرد
|
|
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
|
برهام فرمود تا برنشست
|
|
بوردن او میان را ببست
|
بدو گفت او را بزین برببند
|
|
بیاور چنان تازیان بر نوند
|
درفش و سلیحش چنان هم که هست
|
|
بدرع و میانش مبر هیچ دست
|
بران گونه چون پهلوان کرد یاد
|
|
برون تاخت رهام چون تندباد
|
کشید از بر اسب روشن تنش
|
|
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
|
چنان هم ببستش بخم کمند
|
|
فرود آوریدش ز کوه بلند
|
درفشش چو از جایگاه نشان
|
|
ندیدند گردان گردنکشان
|
همه خواندند آفرین سربسر
|
|
ابر پهلوان زمین دربدر
|
که ای نامور پشت ایران سپاه
|
|
پرستندهی تخت تو باد ماه
|
فدای سپه کردهای جان و تن
|
|
بپیری زمان روزگار کهن
|
چنین گفت گودرز با مهتران
|
|
که چون رزم ما گشت زین سان گران
|
مرا در دل آید که افراسیاب
|
|
سپه بگذراند بدین روی آب
|
سپاه وی آسوده از رنج و تاب
|
|
بمانده سپاهم چنین در شتاب
|
ولیکن چنین دارم امید من
|
|
که آید جهاندار خورشید من
|
بیفروزد این رزمگه را بفر
|
|
بیارد سپاهی بنو کینهور
|
یکی هوشمندی فرستادهام
|
|
بس شاه را پندها دادهام
|
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
|
|
نداریم پای اندرین کینهگاه
|
گمانم چنانست کو با سپاه
|
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه
|
مر این کشتگان را برین دشت کین
|
|
چنین هم بدارید بر پشت زین
|
کزین کشتگان جان ما بیغمست
|
|
روان سیاوش زین خرمست
|
اگر هم چنین نزد شاه آوریم
|
|
شود شاد و زین پایگاه آوریم
|
که آشوب ترکان و ایرانیان
|
|
ازین بد کجا کم شد اندر میان
|
همه یکسره خواندند آفرین
|
|
که بی تو مبادا زمان و زمین
|
همه سودمندی ز گفتار تست
|
|
خور و ماه روشن بدیدار تست
|
برفتند با کشتگان همچنان
|
|
گروی زره را پیاده دوان
|
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند
|
|
پذیرهی سپهبد سپاه آمدند
|
بپیش سپه بود گستهم شیر
|
|
بیامد بر پهلوان دلیر
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
|
سپاهت بیآزار گفتا ببین
|
چنانچون سپردی سپردم بهم
|
|
درین بود گودرز با گستهم
|
که اندر زمان از لب دیدهبان
|
|
بگوش آمد از کوه زیبد فغان
|
که از گرد شد دشت چون تیره شب
|
|
شگفتی برآمد ز هر سو جلب
|
خروشیدن کوس با کرنای
|
|
بجنباند آن دشت گویی ز جای
|
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
|
|
درفشان بکردار دریای نیل
|
هوا شد بسان پرند بنفش
|
|
ز تابیدن کاویانی درفش
|
درفشی ببالای سرو سهی
|
|
پدید آمد از دور با فرهی
|
بگردش سواران جوشنوران
|
|
زمین شد بنفش از کران تا کران
|
پس هر درفشی درفشی بپای
|
|
چه از اژدها و چه پیکر همای
|
ارگ همچنین تیزرانی کنند
|
|
بیک روز دیگر بدینجا رسند
|
ز کوه کنابد همان دیدهبان
|
|
بدید آن شگفتی و آمد دوان
|
چنین گفت گر چشم من تیره نیست
|
|
وز اندوه دیدار من خیره نیست
|
ز ترکان برآورد ایزد دمار
|
|
همه رنجشان سربسر گشت خوار
|
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
|
|
خروشان و هر یک درفشی بدست
|
درفش سپهدار توران نگون
|
|
همی بینم از پیش غرقه بخون
|
همان ده دلاور کز ایدر برفت
|
|
ابا گرد پیران بورد تفت
|
همی بینم از دورشان سرنگون
|
|
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
|
دلیران ایران گرازان بهم
|
|
رسیدند یکسر بر گستهم
|
وزان سوی زیبد یکی تیرهگرد
|
|
پدید آمد و دشت شد لاژورد
|
میان سپه کاویانی درفش
|
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش
|
درفش شهنشاه با بوق و کوس
|
|
پدید آمد و شد زمین آبنوس
|
برفتند لهاک و فرشیدورد
|
|
بدانجا که بد جایگاه نبرد
|
بدیدند کشته بدیدار خویش
|
|
سپهبد برادر جهاندار خویش
|
ابا ده سوار آن گزیده سران
|
|
ز ترکان دلیران جنگاوران
|
بران دیده برزار و جوشان شدند
|
|
ز خون برادر خروشان شدند
|
همی زار گفتند کای نره شیر
|
|
سپهدار پیران سوار دلیر
|
چه بایست آن رادی و راستی
|
|
چو رفتن ز گیتی چنین خواستی
|
کنون کام دشمن برآمد همه
|
|
ببد بر تو گیتی سرآمد همه
|
که جوید کنون در جهان کین تو
|
|
که گیرد کنون راه و آیین تو
|
ازین شهر ترکان و افراسیاب
|
|
بد آمد سرانجامت ای نیکیاب
|
بباید بریدن سر خویش پست
|
|
بخون غرقه کردن بر و یال و دست
|
چو اندرز پیران نهادند پیش
|
|
نرفتند بر خیره گفتار خویش
|
ز گودرز چون خواست پیران نبرد
|
|
چنین گفت با گرد فرشیدورد
|
که گر من شوم کشته بر کینهگاه
|
|
شما کس مباشید پیش سپاه
|
اگر کشته گردم برین دشت کین
|
|
شود تنگ بر نامداران زمین
|
نه از تخمهی ویسه ماند کسی
|
|
که اندر سرش مغز باشد بسی
|
که بر کینهگه چونک ما را کشند
|
|
چو سرهای ما سوی ایران کشند
|
ز گودرز خواهد سپه زینهار
|
|
شما خویشتن را مدارید خوار
|
همه راه سوی بیابان برید
|
|
مگر کز بد دشمنان جان برید
|
بلشکر گه خویش رفتند باز
|
|
همه دیده پر خون و دل پر گداز
|
بدانست لشکر سراسر همه
|
|
که شد بیشبان آن گرازان رمه
|
همه سربسر زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
|
|
برفتند با دل پر از باد سرد
|
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه
|
|
چو شد پهلوان پشت توران سپاه
|
چنین گفت هر کس که پیران گرد
|
|
جز از نام نیکو ز گیهان نبرد
|
کرا دل دهد نیز بستن کمر
|
|
ز آهن کله برنهادن بسر
|
چنین گفت لهاک فرشیدورد
|
|
که از خواست یزدان کرانه که کرد
|
چنین راند بر سر ورا روزگار
|
|
که بر کینه کشته شود زار و خوار
|
بشمشیر کرده جدا سر ز تن
|
|
نیابد همی کشته گور و کفن
|
بهرجای کشته کشان دشمنش
|
|
پر از خون سر و درع و خسته تنش
|
کنون بودنی بود و پیران گذشت
|
|
همه کار و کردار او باد گشت
|
ستون سپه بود تا زنده بود
|
|
بمهر سپه جانش آگنده بود
|
سپه را ز دشمن نگهدار بود
|
|
پسر با برادر برش خوار بود
|
بدان گیتی افتاد نیک و بدش
|
|
همانا که نیک است با ایزدش
|
بس از لشکر خویش تیمار خورد
|
|
ز گودرز پیمان ستد در نبرد
|
که گر من شوم کشته در کینهگاه
|
|
نجویی تو کین زان سپس با سپاه
|
گذرشان دهی تا بتوران شوند
|
|
کمین را نسازی بریشان کمند
|
ز پیمان نگردند ایرانیان
|
|
ازین در کنون نیست بیم زیان
|
سه کارست پیشآمده ناگزیر
|
|
همه گوش دارید برنا و پیر
|
اگرتان بزنهار باید شدن
|
|
کنونتان همی رای باید زدن
|
وگر بازگشتن بخرگاه خویش
|
|
سپردن بنیک و ببد راه خویش
|
وگر جنگ را گرد کرده عنان
|
|
یکایک بخوناب داده سنان
|
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ
|
|
بدین رزمگه کرد باید درنگ
|
که پیران ز مهتر سپه خواستست
|
|
سپهبد یکی لشکر آراستست
|
زمان تا زمان لشکر آید پدید
|
|
همی کینه زینشان بباید کشید
|
ز هرگونه رانیم یکسر سخن
|
|
جز از خواست یزدان نباشد ز بن
|
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه
|
|
همانا که بر ما نگیرند راه
|
وگرتان بزنهار شاهست رای
|
|
بباید بسیچید و رفتن ز جای
|
وگرتان سوی شهر ایران هواست
|
|
دل هر کسی بر تنش پادشاست
|
ز ما دو برادر مدارید چشم
|
|
که هرگز نشوییم دل را ز خشم
|
کزین تخمهی ویسگان کس نبود
|
|
که بند کمر بر میانش نسود
|
بر اندرز سالار پیران شویم
|
|
ز راه بیابان بتوران شویم
|
ار ایدونک بر ما بگیرند راه
|
|
بکوشیم تا هستمان دستگاه
|
چو ترکان شنیدند زیشان سخن
|
|
یکی نیک پاسخ فگندند بن
|
که سالار با ده یل نامدار
|
|
کشیدند کشته بران گونه خوار
|
وزان روی کیخسرو آمد پدید
|
|
که یارد بدین رزمگاه آرمید
|
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر
|
|
نه گنج و نه سالار و نه نامور
|
نه نیروی جنگ و نه راه گریز
|
|
چه با خویشتن کرد باید ستیز
|
اگر بازگردیم گودرز و شاه
|
|
پس ما برانند پیل و سپاه
|
رهایی نیابیم یک تن بجان
|
|
نه خرگاه بینیم و نه دودمان
|
بزنهار بر ما کنون عار نیست
|
|
سپاهست بسیار و سالار نیست
|
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
|
|
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
|
چو لشکر چنین پاسخ آراستند
|
|
دو پرمایه از جای برخاستند
|
بدانست لهاک و فرشیدورد
|
|
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
|
همی راست گویند لشکر همه
|
|
تبه گردد از بیشبانی رمه
|
بپدرود کردند گرفتند ساز
|
|
بیابان گرفتند و راه دراز
|
درفشی گرفته بدست اندرون
|
|
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
|
برفتند با نامور ده سوار
|
|
دلیران و شایستهی کارزار
|
بره بر ز ایران سواران بدند
|
|
نگهبان آن نامداران بدند
|
برانگیختند اسب ترکان ز جای
|
|
طلایه بیفشارد با جای پای
|
یکی ناسگالیدهشان جنگ خاست
|
|
که از خون زمین گشت با کوه راست
|
بکشتند ایرانیان هشت مرد
|
|
دلیران و شیران روز نبرد
|
وزانجا برفتند هر دو دلیر
|
|
براه بیابان بکردار شیر
|
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد
|
|
ز دست طلایه دگر جان نبرد
|
پس از دیده گه دیدهبان کرد غو
|
|
که ای سرفرازان و گردان نو
|
ازین لشکر ترک دو نامدار
|
|
برون رفت با نامور ده سوار
|
چنان با طلایه برآویختند
|
|
که با خاک خون را برآمیختند
|
تنی هشت کشتند ایرانیان
|
|
دو تن تیز رفتند بسته میان
|
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
|
|
بود گرد لهاک و فرشیدورد
|
برفتند با گردان افراختن
|
|
شکسته نشدشان دل از تاختن
|
گر ایشان از اینجا به توران شوند
|
|
بر این لشکر آید همانا گزند
|
هم اندر زمان گفت با سرکشان
|
|
که ای نامداران دشمنکشان
|
که جوید کنون نام نزدیک شاه
|
|
بپوشد سرش را برومی کلاه
|
همه مانده بودند ایرانیان
|
|
شده سست و سوده ز آهن میان
|
ندادند پاسخ جز از گستهم
|
|
که بود اندر آورد شیر دژم
|
بسالار گفت ای سرافراز شاه
|
|
چو رفتی بورد توران سپاه
|
سپردی مرا کوس و پردهسرای
|
|
بپیش سپه برببودن بپای
|
دلیران همه نام جستند و ننگ
|
|
مرا بهره نمد بهنگام جنگ
|
کنون من بدین کار نام آورم
|
|
شومشان یکایک بدام آورم
|
بخندید گودرز و زو شاد شد
|
|
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
|
بدو گفت نیکاختری تو ز هور
|
|
که شیری و بدخواه تو همچو گور
|
برو کفریننده یار تو باد
|
|
چو لهاک سیصد شکار تو باد
|
بپوشید گستهم درع نبرد
|
|
ز گردان کرا دید پدرود کرد
|
برون رفت وز لشکر خویش تفت
|
|
بجنگ دو ترک سرافراز رفت
|
همی گفت لشکر همه سربسر
|
|
که گستهم را زین بد آید بسر
|
یکی لشکر از نزد افراسیاب
|
|
همی رفت برسان کشتی برآب
|
بیاری همه جنگجو آمدند
|
|
چو نزدیک دشت دغو آمدند
|
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
|
|
نبرد دلیران دگرگونه گشت
|
همه بازگشتند یکسر ز راه
|
|
خروشان برفتند نزدیک شاه
|
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
|
|
ز لشکر بورد لهاک تفت
|
گمانی چنان برد بیژن که او
|
|
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
|
نباید که لهاک و فرشیدورد
|
|
برآرند ازو خاک روز نبرد
|
نشست از بر دیزهی راهجوی
|
|
بنزدیک گودرز بنهاد روی
|
چو چشمش بروی نیا برفتاد
|
|
خروشید و چندی سخن کرد یاد
|
نه خوب آید ای پهلوان از خرد
|
|
که هر نامداری که فرمان برد
|
مر او را بخیره بکشتن دهی
|
|
بهانه بچرخ فلک برنهی
|
دو تن نامداران توران سپاه
|
|
برفتند زین سان دلاور براه
|
ز هومان و پیران دلاورترند
|
|
بگوهر بزرگان آن کشورند
|
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
|
|
نباید که آید برو برشکن
|
همه کام ما بازگردد بدرد
|
|
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
|
چو بشنید گودرز گفتار اوی
|
|
کشیدن بدان کار تیمار اوی
|
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
|
|
هم از بد که میبرد بیژن گمان
|
بگردان چنین گفت سالار شاه
|
|
که هر کس که جوید همی نام و گاه
|
پس گستهم رفت باید دمان
|
|
مر او را بدن یار با بدگمان
|
ندادند پاسخ کس از انجمن
|
|
نه غمخواره بد کس نه آسودهتن
|
بگودرز پس گفت بیژن که کس
|
|
جز من نباشدش فریادرس
|
که آید ز گردان بدین کار پیش
|
|
بسیری نیامد کس از جان خویش
|
مرا رفت باید که از کار اوی
|
|
دلم پر ز درد است و پر آب روی
|
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
|
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
|
نبینی که ماییم پیروزگر
|
|
بدین کار مشتاب تند ای پسر
|
بریشان بود گستهم چیرهبخت
|
|
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
|
بمان تا کنون از پس گستهم
|
|
سواری فرستم چو شیر دژم
|
که با او بود یارگاه نبرد
|
|
سر دشمنان اندر آرد بگرد
|
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
|
|
خردمند و بیدار و روشنروان
|
کنون یار باید که زندست مرد
|
|
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
|
چو گستهم شد کشته در کارزار
|
|
سرآمد برو روز و برگشت کار
|
کجا سود دارد مر او را سپاه
|
|
کنون دار گر داشت خواهی نگاه
|
بفرمای تا من ز تیمار اوی
|
|
ببندم کمر تنگ بر کار اوی
|
ور ایدونک گویی مرو من سرم
|
|
ببرم بدین آبگون خنجرم
|
که من زندگانی پس از مرگ اوی
|
|
نخواهم که باشد بهانه مجوی
|
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
|
|
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
|
نیابی همی سیری از کارزار
|
|
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
|
نسوزد همانا دلت بر پدر
|
|
که هزمان مر او را بسوزی جگر
|
چو بشنید بیژن فرو برد سر
|
|
زمین را ببوسید و آمد بدر
|
برآرم همی گفت از کوه خاک
|
|
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
|
کمر بست و برساخت مر جنگ را
|
|
بزین اندر آورد شبرنگ را
|
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
|
|
کمر بست بر جنگ فرشیدورد
|
پس گستهم تازیان شد براه
|
|
بجنگ سواران توران سپاه
|
هم اندر زمان گیو برجست زود
|
|
نشست از بر تازی اسبی چو دود
|
بیامد بره بر چو او را بدید
|
|
به تندی عنانش بیکسو کشید
|
بدو گفت چندین زدم داستان
|
|
نخواهی همی بود همداستان
|
که باشم بتو شادمان یک زمان
|
|
کجا رفت خواهی بدین سان دمان
|
بهر کار درد دلم را مجوی
|
|
بپیران سر از من چه باید بگوی
|
جز از تو بگیتیم فرزند نیست
|
|
روانم بدرد تو خرسند نیست
|
بدی ده شبان روز بر پشت زین
|
|
کشیده ببدخواه بر تیغ کین
|
بسودی بخفتان و خود اندرون
|
|
نخواهی همی سیر گشتن ز خون
|
چو نیکی دهش بخت پیروز داد
|
|
بباید نشستن برام و شاد
|
بپیش زمانه چه تازی سرت
|
|
بس ایمن شدستی بدین خنجرت
|
کسی کو بجوید سرانجام خویش
|
|
نجوید ز گیتی چنین کام خویش
|
تو چندین بگرد زمانه مپوی
|
|
که او خود سوی ما نهادست روی
|
ز بهر مرا زین سخن بازگرد
|
|
نشاید که دارای دل من بدرد
|
بدو گفت بیژن که ای پر خرد
|
|
جزین بر تو مردم گمانی برد
|
که کار گذشته بیاری بیاد
|
|
نپیچی بخیره همی سر زداد
|
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
|
|
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
|
که با من چه کرد اندران گستهم
|
|
غم و شادمانیش با من بهم
|
ورایدون کجا گردش ایزدی
|
|
فرازآورد روزگار بدی
|
نبشته نگردد بپرهیز باز
|
|
نباید کشید این سخن را دراز
|
ز پیکار سر بر مگردان که من
|
|
فدی کرده دارم بدین کار تن
|
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
|
|
همان خوبتر کین نشیب و فراز
|
تو بیمن مپویی بروز نبرد
|
|
منت یار باشم بهر کارکرد
|
بدو گفت بیژن که این خود مباد
|
|
که از نامداران خسرونژاد
|
سه گرد از پی بیم خورده دو تور
|
|
بتازند پویان بدین راه دور
|
بجان و سر شاه روشنروان
|
|
بجان نیا نامور پهلوان
|
بکین سیاوش کزین رزمگاه
|
|
تو برگردی و من بپویم براه
|
نخواهم برین کار فرمانت کرد
|
|
که گویی مرا بازگرد از نبرد
|
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
|
|
برو آفرین کرد و اندر گذشت
|
که پیروز بادی و شاد آمدی
|
|
مبیناد چشم تو هرگز بدی
|
همی تاخت بیژن پس گستهم
|
|
که ناید بروبر ز توران ستم
|
چو از دور لهاک و فرشیدورد
|
|
گذشتند پویان ز دشت نبرد
|
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه
|
|
برفتند ایمن ز ایران سپاه
|
یکی بیشه دیدند و آب روان
|
|
بدو اندرون سایهی کاروان
|
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر
|
|
درخت از بر و سبزه و آب زیر
|
بنخچیر کردن فرود آمدند
|
|
وزان تشنگی سوی رود آمدند
|
چو آب اندر آمد ببایست نان
|
|
باندوه و شادی نبندد دهان
|
بگشتند بر گرد آن مرغزار
|
|
فگندند بسیار مایه شکار
|
برافروختند آتش و زان کباب
|
|
بخوردند و کردند سر سوی خواب
|
چو بد روزگار دلیران دژم
|
|
کجا خواب سازد بریشان ستم
|
فرو خفت لهاک و فرشیدورد
|
|
بسر بر همی پاسبانیش کرد
|
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب
|
|
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
|
رسید اندران جایگه گستهم
|
|
که بودند یاران توران بهم
|
نوند اسب او بوی اسبان شنید
|
|
خروشی برآورد و اندر دمید
|
سبک اسب لهاک هم زین نشان
|
|
خروشی برآورد چون بیهشان
|
دمان سوی لهاک فرشید ورد
|
|
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
|
بدو گفت برخیز زین خواب خوش
|
|
بمردی سر بخت خود را بکش
|
که دانا زد این داستان بزرگ
|
|
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
|
نباید که گرگ از پسش در کشد
|
|
که او را همان بخت خود برکشد
|
چه مایه بپیوند و چندی شتافت
|
|
کس از روز بد هم رهایی نیافت
|
هلا زود بشتاب کمد سپاه
|
|
از ایران و بر ما گرفتند راه
|
نشستند بر باره هر دو سوار
|
|
کشیدند پویان ازان مرغزار
|
ز بیشه ببالا نهادند روی
|
|
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
|
بهامون کشیدند هر دو سوار
|
|
پراندیشه تا چون بسیچند کار
|
پدید آمد از دور پس گستهم
|
|
ندیدند با او سواری بهم
|
دلیران چو سر را برافراختند
|
|
مر او را چو دیدند بشناختند
|
گرفتند یک بادگر گفت و گوی
|
|
که یک تن سوی ما نهادست روی
|
نیابد رهایی ز ما گستهم
|
|
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
|
جز از گستهم نیست کامد بجنگ
|
|
درفش دلیران گرفته بچنگ
|
گریزان بباید شد از پیش اوی
|
|
مگر کاندر آرد بدین دشت روی
|
وز آنجا بهامون نهادند روی
|
|
پس اندر دمان گستهم کینهجوی
|
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
|
|
چو شیر ژیان نعرهای برکشید
|
بریشان ببارید تیر خدنگ
|
|
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
|
یکی تیر زد بر سرش گستهم
|
|
که با خون برآمیخت مغزش بهم
|
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
|
|
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
|
چو لهاک روی برادر بدید
|
|
بدانست کز کارزار آرمید
|
بلرزید وز درد او خیره شد
|
|
جهان پیش چشماندرش تیره شد
|
ز روشنروانش بسیری رسید
|
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید
|
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
|
|
بشمشیر برساختند کارزار
|
یکایک برو گستهم دست یافت
|
|
ز کینه چنان خسته اندر شتافت
|
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز
|
|
برآورد ناگاه زو رستخیز
|
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی
|
|
که آید همی زخم چوگان بروی
|
چنینست کردار گردان سپهر
|
|
ببرد ز پروردهی خویش مهر
|
چو سر جوییش پای یابی نخست
|
|
وگر پای جویی سرش پیش تست
|
بزین بر چنان خسته بد گستهم
|
|
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
|
بیامد خمیده بزین اندرون
|
|
همی راند اسب و همی ریخت خون
|
و زآنجا سوی چشمهساری رسید
|
|
هم آب روان دید و هم سایه دید
|
فرود آمد و اسب را بر درخت
|
|
ببست و بب اندر آمد ز بخت
|
بخورد آب بسیار و کرد آفرین
|
|
ببستش تو گفتی سراسر زمین
|
بپیچید و غلتید بر تیره خاک
|
|
سراسر همه تن بشمشیر چاک
|
همی گفت کای روشن کردگار
|
|
پدید آر زان لشکر نامدار
|
بدلسوزگی بیژن گیو را
|
|
وگرنه دلاور یکی نیو را
|
که گر مرده گر زندهزین جایگاه
|
|
برد مر مرا سوی ایران سپاه
|
سر نامداران توران سپاه
|
|
ببرد برد پیش بیدار شاه
|
بدان تا بداند که من جز بنام
|
|
نمردم بگیتی همینست کام
|
همه شب بنالید تا روز پاک
|
|
پر از درد چون مار پیچان بخاک
|
چو گیتی ز خورشید شد روشنا
|
|
بیامد بدانجایگه بیژنا
|
همی گشت بر گرد آن مرغزار
|
|
که یابد نشانی ز گم بوده یار
|
پدید آمد از دور اسب سمند
|
|
بدان مرغزار اندرون چون نوند
|
چمان و چران چون پلنگان بکام
|
|
نگون گشته زین و گسسته لگام
|
همه آلت زین برو بر نگون
|
|
رکیب و کمند و جنا پر ز خون
|
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش
|
|
برآورد چو شیر شرزه خروش
|
همی گفت که ای مهربان نیکیار
|
|
کجایی فگنده در این مرغزار
|
که پشتم شکستی و خستی دلم
|
|
کنون جان شیرین ز تن بگسلم
|
بشد بر پی اسب بر چشمهسار
|
|
مر او را بدید اندران مزغزار
|
همه جوشن ترگ پر خاک و خون
|
|
فتاده بدان خستگی سرنگون
|
فروجست بیژن ز شبرنگ زود
|
|
گرفتش بغوش در تنگ زود
|
برون کرد رومی قبا از برش
|
|
برهنه شد از ترگ خسته سرش
|
ز بس خون دویدن تنش بود زرد
|
|
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
|
بران خستگیهاش بنهاد روی
|
|
همی بود زاری کنان پیش اوی
|
همی گفت کای نیک دل یار من
|
|
تو رفتی و این بود پیکار من
|
شتابم کنون بیش بایست کرد
|
|
رسیدن بر تو بجای نبرد
|
مگر بودمی گاه سختیت یار
|
|
چو با اهرمن ساختی کارزار
|
کنون کام دشمن همه راست کرد
|
|
برآنرد سر هرچ میخواست کرد
|
بگفت این سخن بیژن و گستهم
|
|
بجنبید و برزد یکی تیز دم
|
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه
|
|
مکن خویشتن پیش من در تباه
|
مرا درد تو بتر از مرگ خویش
|
|
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
|
یکی چاره کن تا ازین جایگاه
|
|
توانی رسانیدنم نزد شاه
|
مرا باد چندان همی روزگار
|
|
که بینم یکی چهرهی شهریار
|
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست
|
|
مرا خود نهالی بجز خاک نیست
|
نمردست هرکس که با کام خویش
|
|
بمیرد بیابد سرانجام خویش
|
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک
|
|
که بر دست من کرد یزدان هلاک
|
مگرشان بزین بر توانی کشید
|
|
وگرنه سرانشان ز تنها برید
|
سلیح و سر نامبردارشان
|
|
ببر تا بدانند پیکارشان
|
کنی نزد شاه جهاندار یاد
|
|
که من سر بخیره ندادم بباد
|
بسودم بهر جای بابخت جنگ
|
|
گهی نام جستن نمردم بننگ
|
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور
|
|
که بودند کشته فگنده بدور
|
بگفت این و سستی گرفتش روان
|
|
همی بود بیژن بسر بر نوان
|
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ
|
|
بیاورد و بگشاد از باره تنگ
|
نمد زین بزیر تن خفته مرد
|
|
بیفگند و نالید چندی بدرد
|
همه دامن قرطه را کرد چاک
|
|
ابر خستگیهاش بر بست پاک
|
وز آن جایگه سوی بالا دوان
|
|
بیامد ز غم تیره کرده روان
|
سواران ترکان پراگنده دید
|
|
که آمد ز راه بیابان پدید
|
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب
|
|
دل از مردن گستهم با نهیب
|
ازان بیم دیده سواران دو تن
|
|
بشمشیرکم کرد زان انجمن
|
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
|
|
ز ترکان یکی را بگردن فگند
|
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
|
|
بدان کار با خویشتن یار داد
|
وز آنجا بیامد بکردار گرد
|
|
دمان سوی لهاک و فرشیدورد
|
بدید آن سران سپه را نگون
|
|
فگنده بران خاک غرقه بخون
|
بسرشان بر اسبان جنگی بپای
|
|
چراگاه سازید و جای چرای
|
چو بیژن چنان دید کرد آفرین
|
|
ابر گستهم کو سرآورد کین
|
بفرمود تا ترک زنهار خواه
|
|
بزین برکشید آن سران را ز راه
|
ببستندشان دست و پای و میان
|
|
کشیدند بر پشت زین کیان
|
وزآنجا سوی گستهم تازیان
|
|
بیامد بسان پلنگ ژیان
|
فرود آمد از اسب و او را چو باد
|
|
بی آزار نرم از بر زین نهاد
|
بدان ترک فرمود تا برنشست
|
|
بغوش او اندر آورد دست
|
سمند نوندش همی راند نرم
|
|
بروبر همی آفرین خواند گرم
|
مرگ زنده او را بر شهریار
|
|
تواند رسانیدن از کارزار
|
همی راند بیژن پر از درد و غم
|
|
روانش پر از انده گستهم
|
چو از روزنه ساعت اندر گذشت
|
|
خور از گنبد چرخ گردان بگشت
|
جهاندار خسرو بنزد سپاه
|
|
بیامد بدان دشت آوردگاه
|
پذیره شدندش سراسر سران
|
|
همه نامداران و جنگاوران
|
برو خواندند آفرین بخردان
|
|
که ای شهریار و سر موبدان
|
چنان هم همی بود بر اسب شاه
|
|
بدان تا ببینند رویش سپاه
|
بریشان همی خواند شاه آفرین
|
|
که آباد بادا بگردان زمین
|
بیین پس پشت لشکر چو کوه
|
|
همی رفت گودرز با آن گروه
|
سر کشتگانرا فگنده نگون
|
|
سلیح و تن و جامه هاشان بخون
|
همان ده مبارز کز آوردگاه
|
|
بیاورده بودند گردان شاه
|
پس لشکر اندر همی راندند
|
|
ابر شهریار آفرین خواندند
|
چو گودرز نزدیک خسرو رسید
|
|
پیاده شد از دور کو را بدید
|
ستایش کنان پهلوان سپاه
|
|
بیامد بغلتید در پیش شاه
|
همه کشتگانرا بخسرو نمود
|
|
بگفتش که همرزم هر کس که بود
|
گروی زره را بیاودر گیو
|
|
دمان با سپهدار پیران نیو
|
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
|
|
نیایش همی کرد برکردگار
|
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
که او داد پیروزی و دستگاه
|
ز دادار بر پهلوان آفرین
|
|
همی خواند و بر لشکرش همچنین
|
که ای نامداران فرخنده پی
|
|
شما آتش و دشمنان خشک نی
|
سپهدار گودرز با دودمان
|
|
ز بهر دل من چو آتش دمان
|
همه جان و تنها فدا کردهاند
|
|
دم از شهر توران برآوردهاند
|
کنون گنج و شاهی مرا با شماست
|
|
ندارم دریغ از شما دست راست
|
ازان پس بدان کشتگان بنگرید
|
|
چو روی سپهدار پیران بدید
|
فروریخت آب از دو دیده بدرد
|
|
که کردار نیکی همی یاد کرد
|
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت
|
|
تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
|
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
|
|
بخون دو دیده بیالود روی
|
که بخت بدست اژدهای دژم
|
|
بدام آورد شیر شرزه بدم
|
بمردی نیابد کسی زو رها
|
|
چنین آمد این تیزچنگ اژدها
|
کشیدی همه ساله تیمار من
|
|
میان بسته بودی بپیکار من
|
ز خون سیاوش پر از درد بود
|
|
بدانگه کسی را نیازرد بود
|
چنان مهربان بود دژخیم شد
|
|
وزو شهر ایران پر از بیم شد
|
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
|
|
دگرگونه پیش اندر آورد پای
|
فراوان همی خیره دادمش پند
|
|
نیامدش گفتار من سودمند
|
از افراسیابش نه برگشت سر
|
|
کنون شهریارش چنین داد بر
|
مکافات او ما جز این خواستیم
|
|
همی گاه و دیهیمش آراستیم
|
از اندیشهی ما سخن درگذشت
|
|
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
|
بدل بر جفاکرد بر جای مهر
|
|
بدین سر دگرگونه بنمود چهر
|
کنون پند گودرز و فرمان من
|
|
بیفگند گفتار و پیمان من
|
تبه کرد مهر دل پاک را
|
|
بزهر اندر آمیخت تریاک را
|
که آمد بجنگ شما با سپاه
|
|
که چندان شد از شهر ایران تباه
|
ز توران بسیچید و آمد دمان
|
|
که ژوپین گودرز بودش زمان
|
پسر با برادر کلاه و کمر
|
|
سلیح و سپاه و همه بوم و بر
|
بداد از پی مهر افراسیاب
|
|
زمانه برو کرد چندین شتاب
|
بفرمود تا مشک و کافور ناب
|
|
بعنبر برآمیخته با گلاب
|
تنش را بیالود زان سربسر
|
|
بکافور و مشکش بیاگند سر
|
بدیبار رومی تن پاک اوی
|
|
بپوشید آن جان ناپاک اوی
|
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
|
|
بر آورده سر تا بگردان سپهر
|
نهاد اندرو تختهای گران
|
|
چنانچون بود در خور مهتران
|
نهادند مر پهلوان را بگاه
|
|
کمر بر میان و بسر برکلاه
|
چنینست کردار این پر فریب
|
|
چه مایه فرازست و چندی نشیب
|
خردمند را دل ز کردار اوی
|
|
بماند همی خیره از کار اوی
|
ازان پس گروی زره را بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
نگه کرد خسرو بدان زشت روی
|
|
چو دیوی بسر بر فروهشته موی
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
تو دانی همی آشکار و نهان
|
همانا که کاوس بد کرده بود
|
|
بپاداش ازو زهر و کین آزمود
|
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت
|
|
ندانم جزین کینه بر دل چه داشت
|
ولیکن بپیروزی یک خدای
|
|
جهاندار نیکی ده و رهنمای
|
که خون سیاوش ز افراسیاب
|
|
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
|
گروی زره را گره تا گره
|
|
بفرمود تا برکشیدند زه
|
چو بندش جداشد سرش را ز بند
|
|
بریدند همچون سر گوسفند
|
بفرمود او را فگندن به آب
|
|
بگفتا چنین بینم افراسیاب
|
ببد شاه چندی بران رزمگاه
|
|
بدان تا کند سازکار سپاه
|
دهد پادشاهی کرا در خورست
|
|
کسی کز در خلعت و افسرست
|
بگودرز داد آن زمان اصفهان
|
|
کلاه بزرگی و تخت مهان
|
باندازه اندر خور کارشان
|
|
بیاراست خلعت سزاوارشان
|
از آنها که بودند مانده بجای
|
|
که پیرانشان بد سرو کد خدای
|
فرستاده آمد بنزدیک شاه
|
|
خردمند مردی ز توران سپاه
|
که ما شاه را بنده و چاکریم
|
|
زمین جز بفرمان او نسپریم
|
کس از خواست یزدان نیابد رها
|
|
اگر چه شود در دم اژدها
|
جهاندار داند که ما خود کییم
|
|
میان تنگ بسته ز بهر چییم
|
نبدمان بکار سیاوش گناه
|
|
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
|
که توران ز ایران همه پر غمست
|
|
زن و کودک خرد در ماتمست
|
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
|
|
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
|
ازین جنگ ما را بد آمد بسر
|
|
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
|
بجان گر دهد شاهمان زینهار
|
|
ببندیم پیشش میان بندهوار
|
بدین لشکر اندر بس مهترست
|
|
کجا بندگی شاه را در خورست
|
گنهکار اوییم و او پادشاست
|
|
ازو هرچ آید بما بر رواست
|
سران سربسر نزد شاه آوریم
|
|
بسی پوزش اندر گناه آوریم
|
گر از ما بدلش اندرون کین بود
|
|
بریدن سر دشمن آیین بود
|
ور ایدونک بخشایش آرد رواست
|
|
همان کرد باید که او را هواست
|
چو بشنید گفتار ایشان بدرد
|
|
ببخشودشان شاه آزاد مرد
|
بفرمود تا پیش او آمدند
|
|
بران آرزو چارهجو آمدند
|
همه بر نهادند سر بر زمین
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب کین
|
سپهبد سوی آسمان کرد سر
|
|
که ای دادگر داور چارهگر
|
همان لشکرست این که سر پر ز کین
|
|
همی خاک جستند ز ایران زمین
|
چنین کردشان ایزد دادگر
|
|
نه رای و نه دانش نه پای و نه پر
|
بدو دست یازم که او یار بس
|
|
ز گیتی نخواهیم فریادرس
|
بدین داستان زد یکی نیک رای
|
|
که از کین بزین اندر آورد پای
|
که این باره رخشنده تخت منست
|
|
کنون کار بیدار بخت منست
|
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم
|
|
و گر رسم تابوت ساج آوریم
|
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
|
|
خور کرگسانست مغز سرم
|
کنون بر شما گشت کردار بد
|
|
شناسد هر آنکس که دارد خرد
|
نیم من بخون شما شسته چنگ
|
|
که گیرم چنین کار دشوار تنگ
|
همه یکسره در پناه منید
|
|
و گر چند بدخواه گاه منید
|
هر آنکس که خواهد نباشد رواست
|
|
بدین گفته افزایش آمد نه کاست
|
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش
|
|
گذارد نگیرم برو راه پیش
|
ز کمی و بیشی و از رنج و آز
|
|
بنیروی یزدان شدم بی نیاز
|
چو ترکان شنیدند گفتار شاه
|
|
ز سر بر گرفتند یکسر کلاه
|
بپیروزی شاه خستو شدند
|
|
پلنگان جنگی چو آهو شدند
|
بفرمود شاه جهان تا سلیح
|
|
بیارند تیغ و سنان و رمیح
|
ز بر گستوان و ز رومی کلاه
|
|
یکی توده کردند نزدیک شاه
|
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
|
|
زدند آن سرافراز ترکان درفش
|
بخوردند سوگندهای گران
|
|
که تا زندهایم از کران تا کران
|
همه شاه را چاکر و بندهایم
|
|
همه دل بمهر وی آگندهایم
|
چو این کرده بودند بیدار شاه
|
|
ببخشید یکسر همه بر سپاه
|
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
|
|
همه بومش از مردم آگنده کرد
|
ازان پس خروش آمد از دیدهگاه
|
|
که گرد سواران برآمد ز راه
|
سه اسب و دو کشته برو بسته زار
|
|
همی بینم از دور با یک سوار
|
همه نامداران ایران سپاه
|
|
نهادند چشم از شگفتی براه
|
که تا کیست از مرز توران زمین
|
|
که یارد گذشتن برین دشت کین
|
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
|
|
ببازو بزه بر فگنده کمان
|
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد
|
|
فگنده نگونسار پرخون و گرد
|
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم
|
|
بغوش ترک اندرون گستهم
|
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید
|
|
سر تاج و تخت بلندش بدید
|
ببوسید و بر خاک بنهاد روی
|
|
بشد شاد خسرو بدیدار اوی
|
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد
|
|
کجا رفته بودی ز دشت نبرد
|
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد
|
|
ز لهاک وز گرد فرشیدورد
|
وزان خسته و زاری گستهم
|
|
ز جنگ سواران وز بیش و کم
|
کنون آرزو گستهم را یکیست
|
|
که آن کار بر شاه دشوار نیست
|
بدیدار شاه آمدستش هوا
|
|
وزان پس اگر میرد او را روا
|
بفرمود پس شاه آزرم جوی
|
|
که بردند گستهم را پیش اوی
|
چنان نیک دل شد ازو شهریار
|
|
که از گریه مژگانش آمد ببار
|
چنان بد ز بس خستگی گستهم
|
|
که گفتی همی برنیامدش دم
|
یکی بوی مهر شهنشاه یافت
|
|
بپیچید و دیده سوی او شتافت
|
ببارید از دیدگان آب مهر
|
|
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
|
بزرگان برو زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
|
|
که سندان کین بد سرش زیر ترگ
|
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
|
|
یکی مهره بد خستگان را امید
|
رسیده بمیراث نزدیک شاه
|
|
ببازوش برداشتی سال و ماه
|
چو مهر دلش گستهم را بخواست
|
|
گشاد آن گرانمایه از دست راست
|
ابر بازوی گستهم برببست
|
|
بمالید بر خستگیهاش دست
|
پزشکان که از روم و ز هند وچین
|
|
چه از شهر یونان و ایران زمین
|
ببالین گستهمشان بر نشاند
|
|
ز هر گونه افسون بر و بر بخواند
|
وز آنجا بیامد بجای نماز
|
|
بسی با جهان آفرین گفت راز
|
دو هفته برآمد بران خسته مرد
|
|
سر آمد همه رنج و سختی و درد
|
بر اسبش ببردند نزدیک شاه
|
|
چو شاه اندرو کرد لختی نگاه
|
بایرانیان گفت کز کردگار
|
|
بود هر کسی شاد و به روزگار
|
ولیکن شگفتست این کار من
|
|
بدین راستی بر شده یار من
|
بپیروزی اندر غم گستهم
|
|
نکرد این دل شادمان را دژم
|
بخواند آن زمان بیژن گیو را
|
|
بدو داد دست گو نیو را
|
که تو نیکبختی و یزدان شناس
|
|
مدار از تن خویش هرگز هراس
|
همه مهر پروردگارست و بس
|
|
ندانم بگیتی جز او هیچ کس
|
که اویست جاوید فریادرس
|
|
بسختی نگیرد جز او دست کس
|
اگر زنده گردد تن مرده مرد
|
|
جهاندار گستهم را زنده کرد
|
بدآنگه بدو گفت تیمار دار
|
|
چو بیژن نبیند کس از روزگار
|
کزو رنج بر مهر بگزیدهای
|
|
ستایش بدین گونه بشنیدهای
|
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز
|
|
درم داد و دینار و هر گونه چیز
|
فرستاد هر سو فرستادگان
|
|
بنزد بزرگان و آزادگان
|
چو از جنگ پیران شدی بینیاز
|
|
یکی رزم کیخسرو اکنون بساز
|