داستان اکوان دیو

چنین گفت کین را نباید فگند بباید گرفتن بخم کمند
نشایدش کردن بخنجر تباه بدین سانش زنده برم نزد شاه
بینداخت رستم کیانی کمند همی خواست کرد سرش را ببند
چو گور دلاور کمندش بدید شد از چشم او در زمان ناپدید
بدانست رستم که آن نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور
جز اکوان دیو این نشاید بدن ببایستش از باد تیغی زدن
بشمشیر باید کنون چاره کرد دواندین خون بران چرم زرد
ز دانا شنیدم که این جای اوست که گفتند بستاند از گور پوست
همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تند تاز
کمان را بزه کرد و از باد اسپ بینداخت تیری چو آذر گشسپ
همان کو کمان کیان درکشید دگر باره شد گور ازو ناپدید
همی تاخت اسپ اندران پهن دشت چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
ببش گرفت آرزو هم بنان سر از خواب بر کوهه‌ی زین زنان
چو بگرفتش از آب روشن شتاب به پیش آمدش چشمه‌ی چون گلاب
فرود آمد و رخش را آب داد هم از ماندگی چشم را خواب داد
کمندش ببازوی و ببر بیان بپوشیده و تنگ بسته میان
ز زین کیانیش بگشاد تنگ به بالین نهاد آن جناغ خدنگ
چراگاه رخش آمد و جای خواب نمدزین برافگند بر پیش آب
بدان جایگه خفت و خوابش ربود که از رنج وز تاختن مانده بود
چو اکوانش از دور خفته بدید یکی باد شد تا بر او رسید