چنین گفت کین را نباید فگند
|
|
بباید گرفتن بخم کمند
|
نشایدش کردن بخنجر تباه
|
|
بدین سانش زنده برم نزد شاه
|
بینداخت رستم کیانی کمند
|
|
همی خواست کرد سرش را ببند
|
چو گور دلاور کمندش بدید
|
|
شد از چشم او در زمان ناپدید
|
بدانست رستم که آن نیست گور
|
|
ابا او کنون چاره باید نه زور
|
جز اکوان دیو این نشاید بدن
|
|
ببایستش از باد تیغی زدن
|
بشمشیر باید کنون چاره کرد
|
|
دواندین خون بران چرم زرد
|
ز دانا شنیدم که این جای اوست
|
|
که گفتند بستاند از گور پوست
|
همانگه پدید آمد از دشت باز
|
|
سپهبد برانگیخت آن تند تاز
|
کمان را بزه کرد و از باد اسپ
|
|
بینداخت تیری چو آذر گشسپ
|
همان کو کمان کیان درکشید
|
|
دگر باره شد گور ازو ناپدید
|
همی تاخت اسپ اندران پهن دشت
|
|
چو سه روز و سه شب برو بر گذشت
|
ببش گرفت آرزو هم بنان
|
|
سر از خواب بر کوههی زین زنان
|
چو بگرفتش از آب روشن شتاب
|
|
به پیش آمدش چشمهی چون گلاب
|
فرود آمد و رخش را آب داد
|
|
هم از ماندگی چشم را خواب داد
|
کمندش ببازوی و ببر بیان
|
|
بپوشیده و تنگ بسته میان
|
ز زین کیانیش بگشاد تنگ
|
|
به بالین نهاد آن جناغ خدنگ
|
چراگاه رخش آمد و جای خواب
|
|
نمدزین برافگند بر پیش آب
|
بدان جایگه خفت و خوابش ربود
|
|
که از رنج وز تاختن مانده بود
|
چو اکوانش از دور خفته بدید
|
|
یکی باد شد تا بر او رسید
|