برانگیخت آن بارکش را ز جای
|
|
سوی لشکر خویشتن کرد رای
|
بکردار آتش دلاور سوار
|
|
برانگیخت رخش از پس نامدار
|
همانگاه رستم رسید اندروی
|
|
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
|
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
|
|
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
|
زمانی همی داشت تا شد غمی
|
|
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
|
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
|
|
تهمتن ورا کرد با خاک راست
|
همانگاه کردش سر از تن جدا
|
|
همه کام و اندیشه شد بینوار
|
همه نامداران ایران زمین
|
|
گرفتند بر پهلوان آفرین
|
همی بود رستم میان دو صف
|
|
گرفته یکی خشت رخشان بکف
|
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
|
|
برآشفت با گردش چرخ و بخت
|
بهومان چنین گفت خاقان چین
|
|
که تنگست بر ما زمان و زمین
|
مران نامور پهلوان را تو نام
|
|
شوی بازجویی فرستی پیام
|
بدو گفت هومان که سندان نیم
|
|
برزم اندرون پیل دندان نیم
|
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
|
|
چنو رزمخواه و درنگی نبود
|
بخم کمندش گرفت این سوار
|
|
تو این گرد را خوار مایه مدار
|
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
|
|
که پیروز گردد بدین دشت کین
|
بخیمه درآمد بکردار باد
|
|
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
|
درفشی دگر جست و اسپی دگر
|
|
دگرگونه جوشن دگرگون سپر
|
بیامد چو نزدیک رستم رسید
|
|
همی بود تا یال و شاخش بدید
|
برستم چنین گفت کای نامدار
|
|
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
|