چپ و راست آباد و آب روان
|
|
بیابان چه جوییم و رنج روان
|
مرا بود روزی بدین ره گذر
|
|
چو گژدهم پیش سپه راهبر
|
ندیدیم از این راه رنجی دراز
|
|
مگر بود لختی نشیب و فراز
|
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
|
|
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
|
بران ره که گفت او سپه را بران
|
|
نباید که آید کسی را زیان
|
نباید که گردد دلآزرده شاه
|
|
بد آید ز آزار او بر سپاه
|
بدو گفت طوس ای گو نامدار
|
|
ازین گونه اندیشه در دل مدار
|
کزین شاه را دل نگردد دژم
|
|
سزد گر نداری روان جفت غم
|
همان به که لشکر بدین سو بریم
|
|
بیابان و فرسنگها نشمریم
|
بدین گفته بودند همداستان
|
|
برین بر نزد نیز کس داستان
|
براندند ازان راه پیلان و کوس
|
|
بفرمان و رای سپهدار طوس
|
پس آگاهی آمد بنزد فرود
|
|
که شد روی خورشید تابان کبود
|
ز نعل ستوران وز پای پیل
|
|
جهان شد بکردار دریای نیل
|
چو بشنید ناکار دیده جوان
|
|
دلش گشت پر درد و تیره روان
|
بفرمود تا هرچ بودش یله
|
|
هیونان وز گوسفندان گله
|
فسیله ببند اندر آرند نیز
|
|
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
|
همه پاک سوی سپد کوه برد
|
|
ببند اندرون سوی انبوه برد
|
جریره زنی بود مام فرود
|
|
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
|
بر مادر آمد فرود جوان
|
|
بدو گفت کای مام روشنروان
|
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
|
|
بپیش سپه در سرافراز طوس
|