ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
|
|
بسی زهره کفته فتاده به خاک
|
ازان پس یکی روشنی بردمید
|
|
شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
|
جهان شد به کردار تابنده ماه
|
|
به نام جهاندار پیروز شاه
|
برآمد یکی باد با آفرین
|
|
هوا گشت خندان و روی زمین
|
برفتند دیوان به فرمان شاه
|
|
در دژ پدید آمد از جایگاه
|
به دژ در شد آن شاه آزادگان
|
|
ابا پیر گودرز کشوادگان
|
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
|
|
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
|
بدانجای کان روشنی بردمید
|
|
سر بارهی دژ بشد ناپدید
|
بفرمود خسرو بدان جایگاه
|
|
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
|
درازی و پهنای او ده کمند
|
|
به گرد اندرش طاقهای بلند
|
ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ
|
|
برآورد و بنهاد آذرگشسپ
|
نشستند گرد اندرش موبدان
|
|
ستارهشناسان و هم بخردان
|
دران شارستان کرد چندان درنگ
|
|
که آتشکده گشت با بوی و رنگ
|
چو یک سال بگذشت لشکر براند
|
|
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
|
چو آگاهی آمد به ایران ز شاه
|
|
ازان ایزدی فر و آن دستگاه
|
جهانی فرو ماند اندر شگفت
|
|
که کیخسرو آن فر و بالا گرفت
|
همه مهتران یک به یک با نثار
|
|
برفتند شادان بر شهریار
|
فریبرز پیش آمدش با گروه
|
|
از ایران سپاهی بکردار کوه
|
چو دیدش فرود آمد از تخت زر
|
|
ببوسید روی برادر پدر
|
نشاندش بر تخت زر شهریار
|
|
که بود از در یاره و گوشوار
|