چو خم دوال کمند آورم
|
|
سر جاودان را به بند آورم
|
وگر خود خجسته سروش اندرست
|
|
به فرمان یزدان یکی لشکرست
|
همان من نه از دست آهرمنم
|
|
که از فر و برزست جان و تنم
|
به فرمان یزدان کند این تهی
|
|
که اینست پیمان شاهنشهی
|
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست
|
|
همان نامه را بر سر نیزه بست
|
بسان درفشی برآورد راست
|
|
به گیتی بجز فر یزدان نخواست
|
بفرمود تا گیو با نیزه تفت
|
|
به نزدیک آن بر شده باره رفت
|
بدو گفت کاین نامهی پندمند
|
|
ببر سوی دیوار حصن بلند
|
بنه نامه و نام یزدان بخوان
|
|
بگردان عنان تیز و لختی ممان
|
بشد گیو نیزه گرفته به دست
|
|
پر از آفرین جان یزدان پرست
|
چو نامه به دیوار دژ برنهاد
|
|
به نام جهانجوی خسرو نژاد
|
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
|
|
پس آن چرمهی تیزرو باد کرد
|
شد آن نامهی نامور ناپدید
|
|
خروش آمد و خاک دژ بردمید
|
همانگه به فرمان یزدان پاک
|
|
ازان بارهی دژ برآمد تراک
|
تو گفتی که رعدست وقت بهار
|
|
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
|
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
|
|
چه از باره دژ چه گرد سپاه
|
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر
|
|
هوا شد به کردار کام هژبر
|
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه
|
|
چنین گفت با پهلوان سپاه
|
که بر دژ یکی تیر باران کنید
|
|
هوا را چو ابر بهاران کنید
|
برآمد یکی میغ بارش تگرگ
|
|
تگرگی که بردارد از ابر مرگ
|