چو آگاهی آمد به آزادگان
|
|
بر پیر گودرز کشوادگان
|
که طوس و فریبرز گشتند باز
|
|
نیارست رفتن بر دژ فراز
|
بیاراست پیلان و برخاست غو
|
|
بیامد سپاه جهاندار نو
|
یکی تخت زرین زبرجدنگار
|
|
نهاد از بر پیل و بستند بار
|
به گرد اندرش با درفش بنفش
|
|
به پا اندرون کرده زرینه کفش
|
جهانجوی بر تخت زرین نشست
|
|
به سر برش تاجی و گرزی به دست
|
دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر
|
|
به زر اندرون نقش کرده گهر
|
همی رفت لشکر گروها گروه
|
|
که از سم اسپان زمین شد چو کوه
|
چو نزدیک دژ شد همی برنشست
|
|
بپوشید درع و میان را ببست
|
نویسندهای خواست بر پشت زین
|
|
یکی نامه فرمود با آفرین
|
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
|
|
چنان چون بود نامهی خسروی
|
که این نامه از بندهی کردگار
|
|
جهانجوی کیخسرو نامدار
|
که از بند آهرمن بد بجست
|
|
به یزدان زد از هر بدی پاک دست
|
که اویست جاوید برتر خدای
|
|
خداوند نیکی ده و رهنمای
|
خداوند بهرام و کیوان و هور
|
|
خداوند فر و خداوند زور
|
مرا داد اورند و فر کیان
|
|
تن پیل و چنگال شیر ژیان
|
جهانی سراسر به شاهی مراست
|
|
در گاو تا برج ماهی مراست
|
گر این دژ بر و بوم آهرمنست
|
|
جهان آفرین را به دل دشمنست
|
به فر و به فرمان یزدان پاک
|
|
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
|
و گر جاودان راست این دستگاه
|
|
مرا خود به جادو نباید سپاه
|