یکی تاج با یاره و گوشوار
|
|
یکی طوق پر گوهر شاهوار
|
به زر و به گوهر بیاراست گاه
|
|
چنان چون بباید سزاوار شاه
|
سراسر همه شهر آیین ببست
|
|
بیاراست میدان و جای نشست
|
مهان سرافراز برخاستند
|
|
پذیره شدن را بیاراستند
|
برفتند هشتاد فرسنگ پیش
|
|
پذیره شدندش به آیین خویش
|
چو چشم سپهبد برآمد به شاه
|
|
همان گیو را دید با او به راه
|
چو آمد پدیدار با شاه گیو
|
|
پیاده شدند آن سواران نیو
|
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
|
|
ز درد سیاوش بسی یاد کرد
|
ستودش فراوان و کرد آفرین
|
|
چنین گفت کای شهریار زمین
|
ز تو چشم بدخواه تو دور باد
|
|
روان سیاوش پر از نور باد
|
جهاندار یزدان گوای منست
|
|
که دیدار تو رهنمای منست
|
سیاووش را زنده گر دیدمی
|
|
بدین گونه از دل نخندیدمی
|
بزرگان ایران همه پیش اوی
|
|
یکایک نهادند بر خاک روی
|
وزان جایگه شاد گشتند باز
|
|
فروزنده شد بخت گردن فراز
|
ببوسید چشم و سر گیو گفت
|
|
که بیرون کشیدی سپهر از نهفت
|
گزارندهی خواب و جنگی توی
|
|
گه چاره مرد درنگی توی
|
سوی خانهی پهلوان آمدند
|
|
همه شاد و روشن روان آمدند
|
ببودند یک هفته با می بدست
|
|
بیاراسته بزمگاه و نشست
|
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
|
|
همه شاددل برگرفتند راه
|
چو کیخسرو آمد بر شهریار
|
|
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
|