چو از لشگر آگه شد افراسیاب

میانشان ببرم به شمشیر تیز به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفته‌ی راستان که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمه‌ی تور وز کیقباد یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی به باژ افسر ماه خواهی همی