چو از لشگر آگه شد افراسیاب

من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زین‌گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند بزد دست و ز گرز بگشاد بند