خروش آمد و نالهی کرنای
|
|
دم نای رویین و هندی درای
|
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
|
|
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
|
برآورد گرز گران را به کفت
|
|
سپه ماند از کار او در شگفت
|
سبک شد عنان وگران شد رکیب
|
|
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
|
به شمشیر و با نیزهی سرگرای
|
|
همی کشت ازیشان یل رهنمای
|
از افگنده شد روی هامون چون کوه
|
|
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
|
قفای یلان سوی او شد همه
|
|
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
|
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
|
|
چنان لشکری گشن و مردان نیو
|
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
|
|
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
|
دمان تا به نزدیک پیران رسید
|
|
همی خواست از تن سرش را برید
|
به خواری پیاده ببردش کشان
|
|
دمان و پر از درد چون بیهشان
|
چنین گفت کاین بددل و بیوفا
|
|
گرفتار شد در دم اژدها
|
سیاوش به گفتار او سر بداد
|
|
گر او باد شد این شود نیز باد
|
ابر شاه پیران گرفت آفرین
|
|
خروشان ببوسید روی زمین
|
همی گفت کای شاه دانش پژوه
|
|
چو خورشید تابان میان گروه
|
تو دانستهای درد و تیمار من
|
|
ز بهر تو با شاه پیگار من
|
سزد گر من از چنگ این اژدها
|
|
به بخت و به فر تو یابم رها
|
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
|
|
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
|
فرنگیس را دید دیده پرآب
|
|
زبان پر ز نفرین افراسیاب
|
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
|
|
کشیدی بسی رنج راه دراز
|