سواران گزین کرد پیران هزار

خروش آمد و ناله‌ی کرنای دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزه‌ی سرگرای همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته‌ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز کشیدی بسی رنج راه دراز