سواران گزین کرد پیران هزار

زمانه برو دم همی بشمرد بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گرزه‌ی سرگرای آورم سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
هم‌آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش