بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

چو پاسخ چنین یافت از رهنمون بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزم‌اند یاران من به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ به سر بر زده دسته‌ی بوی و رنگ
ز بالای او فره‌ی ایزدی پدید آمد و رایت بخردی