بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

که با او بگفت آنک جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام چنین نام هرگز نپرسیده‌ام