چنان دید گودرز یک شب به خواب

مرا دشت و کوهست یک چند جای مگر پیشم آید یکی رهنمای
به پیرزو بخت جهان پهلوان نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر ز رفتن دلش بود زیر و زبر