چنان دید گودرز یک شب به خواب

نشسته بر ابری پر از باد و نم بشستی جهان را سراسر ز غم
مرا دید و گفت این همه غم چراست جهانی پر از کین و بی‌نم چراست
ازیرا که بی‌فر و برزست شاه ندارد همی راه شاهان نگاه
چو کیخسرو آید ز توران زمین سوی دشمنان افگند رنج و کین
نبیند کس او را ز گردان نیو مگر نامور پور گودرز گیو
چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج بند
همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردمست و سخن چنین نام هرگز نگردد کهن
زمین را همان با سپهر بلند به دست تو خواهد گشادن ز بند
به رنجست گنج و به نامست رنج همانا که نامت به آید ز گنج
اگر جاودانه نمانی بجای همی نام به زین سپنجی سرای
جهان را یکی شهریار آوری درخت وفا را به بار آوری
بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام بکوشم به رای تو تا زنده‌ام
خریدارم این را گر آید بجای به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید رخشنده آمد پدید زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر
به گودرز گفت ای جهان پهلوان دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندی و اسپی مرا یار بس نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم ازان پس مگر کارزار آیدم