به چین و ختن اندرآور سپاه
|
|
به هر جای از دشمنان کینهخواه
|
میاسای از کین افراسیاب
|
|
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
|
به ماچین و چین آمد این آگهی
|
|
که بنشست رستم به شاهنشهی
|
همه هدیه ها ساختند و نثار
|
|
ز دینار و ز گوهر شاهوار
|
تهمتن به جان داد زنهارشان
|
|
بدید آن روانهای بیدارشان
|
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز
|
|
برآمد برین روزگاری دراز
|
چنان بد که روزی زواره برفت
|
|
به نخچیر گوران خرامید تفت
|
یکی ترک تا باشدش رهنمای
|
|
به پیش اندر افگند و آمد بجای
|
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
|
|
که گفتی برو بر نشاید گذشت
|
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
|
|
همی نو شد از باد گفتی روان
|
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
|
|
به پیش زواره همی کرد یاد
|
که نخچیرگاه سیاوش بد این
|
|
برین بود مهرش به توران زمین
|
بدین جایگه شاد و خرم بدی
|
|
جز ایدر همه جای با غم بدی
|
زواره چو بشنید زو این سخن
|
|
برو تازه شد روزگار کهن
|
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش
|
|
ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
|
یکی باز بودش به چنگ اندرون
|
|
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
|
رسیدند یاران لشکر بدوی
|
|
غمی یافتندش پر از آب روی
|
گرفتند نفرین بران رهنمای
|
|
به زخمش فگندند هر یک ز پای
|
زواره یکی سخت سوگند خورد
|
|
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
|
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
|
|
نپردازم از کین افراسیاب
|