چو خورشید برزد سر از کوهسار

یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی طوس را داد زان تخت عاج همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند ز فتراک مگشای بند کمند