چو خورشید برزد سر از کوهسار
|
|
بگسترد یاقوت بر جویبار
|
تهمتن همه خواسته گرد کرد
|
|
ببخشید یکسر به مردان مرد
|
خروش آمد و نالهی کرنای
|
|
تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
|
نهادند سر سوی افراسیاب
|
|
همه رخ ز کین سیاوش پر آب
|
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
|
|
که رستم به توران در آورد روی
|
به پیران چنین گفت کایرانیان
|
|
بدی را ببستند یکسر میان
|
کنون بوم و بر جمله ویران شود
|
|
به کام دلیران ایران شود
|
کسی نزد رستم برد آگهی
|
|
ازین کودک شوم بیفرهی
|
هم آنگه برندش به ایران سپاه
|
|
یکی ناسزا برنهندش کلاه
|
نوندی برافگن هم اندر زمان
|
|
بر شوم پیزادهی بدگمان
|
که با مادر آن هر دو تن را به هم
|
|
بیارد بگوید سخن بیش و کم
|
نوندی بیامد ببردندشان
|
|
شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
|
به نزدیک افراسیاب آمدند
|
|
پر از درد و تیمار و تاب آمدند
|
وز آن جایگه شاه توران زمین
|
|
بیاورد لشکر به دریای چین
|
تهمتن نشست از بر تخت اوی
|
|
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
|
یکی داستانی بگفت از نخست
|
|
که پرمایه آنکس که دشمن نجست
|
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
|
|
گر آواره از پیش برگشته به
|
از ایوان همه گنج او بازجست
|
|
بگفتند با او یکایک درست
|
غلامان و اسپ و پرستندگان
|
|
همان مایهور خوب رخ بندگان
|
در گنج دینار و پرمایه تاج
|
|
همان گوهر و دیبه و تخت عاج
|