چو نزدیکی شهر ایران رسید
|
|
همه جامهی پهلوی بردرید
|
به دادار دارنده سوگند خورد
|
|
که هرگز تنم بیسلیح نبرد
|
نباشد بشویم سرم را ز خاک
|
|
همه بر تن غم بود سوگناک
|
کله ترگ و شمشیر جام منست
|
|
به بازو خم خام دام منست
|
چو آمد به نزدیک کاووس کی
|
|
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
|
بدو گفت خوی بد ای شهریار
|
|
پراگندی و تخمت آمد ببار
|
ترا مهر سودابه و بدخوی
|
|
ز سر برگرفت افسر خسروی
|
کنون آشکارا ببینی همی
|
|
که بر موج دریا نشینی همی
|
از اندیشهی خرد و شاه سترگ
|
|
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
|
کسی کاو بود مهتر انجمن
|
|
کفن بهتر او را ز فرمان زن
|
سیاوش به گفتار زن شد به باد
|
|
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
|
دریغ آن بر و برز و بالای او
|
|
رکیب و خم خسرو آرای او
|
دریغ آن گو نامبرده سوار
|
|
که چون او نبیند دگر روزگار
|
چو در بزم بودی بهاران بدی
|
|
به رزم افسر نامداران بدی
|
همی جنگ با چشم گریان کنم
|
|
جهان چون دل خویش بریان کنم
|
نگه کرد کاووس بر چهر او
|
|
بدید اشک خونین و آن مهر او
|
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
|
|
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
|
تهمتن برفت از بر تخت اوی
|
|
سوی خان سودابه بنهاد روی
|
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
|
|
ز تخت بزرگیش در خون کشید
|
به خنجر به دو نیم کردش به راه
|
|
نجنبید بر جای کاووس شاه
|