چو از سروبن دور گشت آفتاب

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست بیامد دل شاه ترکان بخست
بران اهرمن نیز نفرین سزد که پیچد روانت سوی راه بد
پشیمان شوی زین به روز دراز بپیچی زمانی به گرم و گداز
ندانم که این گفتن بد ز کیست و زین آفریننده را رای چیست
چو دیوانه از جای برخاستی چنین خیره بد را بیاراستی
کنون زو گذشتی به فرزند خویش رسیدی به پیچاره پیوند خویش
نجوید همانا فرنگیس بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
به فرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان
که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آیین بود
اگر شاه روشن کند جان من فرستد ورا سوی ایوان من
گر ایدونک اندیشه زین کودک است همانا که این درد و رنج اندک است
بمان تا جدا گردد از کالبد بپیش تو آرم بدو ساز بد
بدو گفت زینسان که گفتی بساز مرا کردی از خون او بی‌نیاز
سپهدار پیران بدان شاد شد از اندیشه و درد آزاد شد
بیامد به درگاه و او را ببرد بسی نیز بر روزبانان شمرد
بی‌آزار بردش به سوی ختن خروشان همه درگه و انجمن
چو آمد به ایوان گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت
تو بر پیش این نامور زینهار بباش و بدارش پرستاروار
برین نیز بگذشت یک چند روز گران شد فرنگیس گیتی فروز