چو از سروبن دور گشت آفتاب

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم روان پر ز داغ و رخان پر ز نم
به نزدیک لهاک و فرشیدورد سراسر سخنها همه یاد کرد
که دوزخ به از بوم افراسیاب نباید بدین کشور آرام و خواب
بتازیم و نزدیک پیران شویم به تیمار و درد اسیران شویم
سه اسپ گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین
به پیران رسیدند هر سه سوار رخان پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر شمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی خاست کاندر جهان نبیند کسی از کهان و مهان
سیاووش را دست بسته چو سنگ فگندند در گردنش پالهنگ
به دشتش کشیدند پر آب روی پیاده دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش بران گرم خاک فگندند و از کس نکردند باک
یکی تشت بنهاد پیشش گروی بپیچید چون گوسفندانش روی
برید آن سر شاهوارش ز تن فگندش چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر زاری و ناله گشت به چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به گفتار بنهاد گوش ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را بر برش کرد چاک همی کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم گفت بشتاب زود که دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز خواهند کشت مکن هیچ‌گونه برین کار پشت
به درگاه بردند مویش کشان بر روزبانان مردم کشان
جهانی بدو کرده دیده پرآب ز کردار بدگوهر افراسیاب