دبیر پژوهنده را پیش خواند

دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چاره‌ی جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی باره‌ی گام‌زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب