دو بهره چو از تیره شب در گذشت
|
|
طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
|
که افراسیاب و فراوان سپاه
|
|
پدید آمد از دور تازان به راه
|
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند
|
|
که بر چارهی جان میان را ببند
|
نیامد ز گفتار من هیچ سود
|
|
از آتش ندیدم جز از تیره دود
|
نگر تا چه باید کنون ساختن
|
|
سپه را کجا باید انداختن
|
سیاوش ندانست زان کار او
|
|
همی راست آمدش گفتار او
|
فرنگیس گفت ای خردمند شاه
|
|
مکن هیچ گونه به ما در نگاه
|
یکی بارهی گامزن برنشین
|
|
مباش ایچ ایمن به توران زمین
|
ترا زنده خواهم که مانی بجای
|
|
سر خویش گیر و کسی را مپای
|
سیاوش بدو گفت کان خواب من
|
|
بجا آمد و تیره شد آب من
|
مرا زندگانی سرآید همی
|
|
غم و درد و انده درآید همی
|
چنین است کار سپهر بلند
|
|
گهی شاد دارد گهی مستمند
|
گر ایوان من سر به کیوان کشید
|
|
همان زهر گیتی بباید چشید
|
اگر سال گردد هزار و دویست
|
|
بجز خاک تیره مرا جای نیست
|
ز شب روشنایی نجوید کسی
|
|
کجا بهره دارد ز دانش بسی
|
ترا پنج ماهست ز آبستنی
|
|
ازین نامور گر بود رستنی
|
درخت تو گر نر به بار آورد
|
|
یکی نامور شهریار آورد
|
سرافراز کیخسروش نام کن
|
|
به غم خوردن او دل آرام کن
|
چنین گردد این گنبد تیزرو
|
|
سرای کهن را نخوانند نو
|
ازین پس به فرمان افراسیاب
|
|
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب
|