نگه کرد گرسیوز نامدار

پرستار چندی به زرین کلاه فرنگیس با تاج در پیش‌گاه
فرود آمد از تخت و بردش نثار بپرسیدش از شهر و ز شهریار
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش
به دل گفت سالی چنین بگذرد سیاوش کسی را به کس نشمرد
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه همش گنج و هم دانش و هم سپاه
نهان دل خویش پیدا نکرد همی بود پیچان و رخساره زرد
بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش
نهادند در کاخ زرین دو تخت نشستند شادان دل و نیک‌بخت
نوازنده‌ی رود با میگسار بیامد بر تخت گوهرنگار
ز نالیدن چنگ و رود و سرود به شادی همی داد دل را درود
چو خورشید تابنده بگشاد راز به هرجای بنمود چهر از فراز
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت به بازی همی گرد میدان بگشت
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد پس گوی بنهاد روی
چو او گوی در زخم چوگان گرفت هم‌آورد او خاک میدان گرفت
ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید
بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند
دو مهتر نشستند بر تخت زر بدان تا کرا برفروزد هنر
بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسروان یادگار
هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمایی به ترکان هنر
به نوک سنان و به تیر و کمان زمین آورد تیرگی یک زمان