چو خورشید تابنده بنمود پشت

چنین گفت کای شهریار جوان مراگر بخواب این نمودی روان
ستایش کنم پیش یزدان نخست چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار پرستندگانند با گوشوار
تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن ترا بنده باشد همی مرد و زن
مراگر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادی به هم سخن یاد کردند بر بیش و کم
همه ره ز آوای چنگ و رباب همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشی فرود آمدند نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان کسی را نباشد ز تخم مهان