هیونی بیاراست کاووس شاه

نیاید ز سودابه خود جز بدی ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش به هم بود با هر دو تن ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد فراوان همی بر تنم بد رسد
بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه
نشسته به سغد اندرون شهریار پر از کینه با تیغ زن صدهزار
برفتیم بر سان باد دمان نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند گروگان و آن هدیه‌ها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه که ما بازگردیم زین رزم‌گاه
پسندش نیامد همی کار من بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش بباید شنید