نیاید ز سودابه خود جز بدی
|
|
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
|
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
|
|
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
|
بران رازشان خواند نزدیک خویش
|
|
بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
|
که رازش به هم بود با هر دو تن
|
|
ازان پس که رستم شد از انجمن
|
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
|
|
فراوان همی بر تنم بد رسد
|
بدان مهربانی دل شهریار
|
|
بسان درختی پر از برگ و بار
|
چو سودابه او را فریبنده گشت
|
|
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
|
شبستان او گشت زندان من
|
|
غمی شد دل و بخت خندان من
|
چنین رفت بر سر مرا روزگار
|
|
که با مهر او آتش آورد بار
|
گزیدم بدان شوربختیم جنگ
|
|
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
|
به بلخ اندرون بود چندان سپاه
|
|
سپهبد چو گرسیوز کینهخواه
|
نشسته به سغد اندرون شهریار
|
|
پر از کینه با تیغ زن صدهزار
|
برفتیم بر سان باد دمان
|
|
نجستیم در جنگ ایشان زمان
|
چو کشور سراسر بپرداختند
|
|
گروگان و آن هدیهها ساختند
|
همه موبدان آن نمودند راه
|
|
که ما بازگردیم زین رزمگاه
|
پسندش نیامد همی کار من
|
|
بکوشد به رنج و به آزار من
|
به خیره همی جنگ فرمایدم
|
|
بترسم که سوگند بگزایدم
|
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
|
|
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
|
چه باید همی خیره خون ریختن
|
|
چنین دل به کین اندر آویختن
|
همی سر ز یزدان نباید کشید
|
|
فراوان نکوهش بباید شنید
|