هیونی بیاراست کاووس شاه

تو شوکین و آویختن را بساز ازین در سخن‌ها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگ تو افراسیاب
و گر مهر داری بران اهرمن نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی به بزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه هیون پر برآورد و ببرید راه
چو نامه به نزد سیاووش رسید بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بی‌گناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد