ازان پس بگفت آنچ در خواب دید
|
|
چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
|
بترسید و ز شاه زنهار خواست
|
|
که این خواب را کی توان گفت راست
|
مگر شاه با بنده پیمان کند
|
|
زبان را به پاسخ گروگان کند
|
کزین در سخن هرچ داریم یاد
|
|
گشاییم بر شاه و یابیم داد
|
به زنهار دادن زبان داد شاه
|
|
کزان بد ازیشان نبیند گناه
|
زبان آوری بود بسیار مغز
|
|
کجا برگشادی سخنهای نغز
|
چنین گفت کز خواب شاه جهان
|
|
به بیدرای آمد سپاهی گران
|
یکی شاهزاده به پیش اندرون
|
|
جهان دیده با وی بسی رهنمون
|
بران طالع او را گسی کرد شاه
|
|
که این بوم گردد بما بر تباه
|
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
|
|
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
|
ز ترکان نماند کسی پارسا
|
|
غمی گردد از جنگ او پادشا
|
وگر او شود کشته بر دست شاه
|
|
به توران نماند سر و تاج و گاه
|
سراسر پر آشوب گردد زمین
|
|
ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
|
بدانگاه یاد آیدت راستی
|
|
که ویران شود کشور از کاستی
|
جهاندار گر مرغ گردد بپر
|
|
برین چرخ گردان نیابد گذر
|
برین سان گذر کرد خواهد سپهر
|
|
گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
|
غمی شد چو بشنید افراسیاب
|
|
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
|
به گرسیوز آن رازها برگشاد
|
|
نهفته سخنها بسی کرد یاد
|
که گر من به جنگ سیاوش سپاه
|
|
نرانم نیاید کسی کینه خواه
|
نه او کشته آید به جنگ و نه من
|
|
برآساید از گفت و گوی انجمن
|