چو یک پاس بگذشت از تیره شب

همه نیزهاشان سر آورده بار وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار
برانگیختندی ز جای نشست مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد جز از کامه‌ی نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارنده‌ی خواب باید کسی که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم بدان تا نباشد کسی زو ببیم