سیاوش پناه و روان منست
|
|
سر تاج او آسمان منست
|
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت
|
|
که با جان پاکت خرد باد جفت
|
وزان پس خروشیدن نای و کوس
|
|
برآمد بیامد سپهدار طوس
|
به درگاه بر انجمن شد سپاه
|
|
در گنج دینار بگشاد شاه
|
ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر
|
|
همان خود و درع و سنان و سپر
|
به گنجی که بد جامهی نابرید
|
|
فرستاد نزد سیاوش کلید
|
که بر جان و بر خواسته کدخدای
|
|
توی ساز کن تا چه آیدت رای
|
گزین کرد ازان نامداران سوار
|
|
دلیران جنگی ده و دو هزار
|
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
|
|
ز گیلان جنگی و دشت سروچ
|
سپرور پیاده ده و دو هزار
|
|
گزین کرد شاه از در کارزار
|
از ایران هرآنکس که گوزاده بود
|
|
دلیر و خردمند و آزاده بود
|
به بالا و سال سیاوش بدند
|
|
خردمند و بیدار و خامش بدند
|
ز گردان جنگی و نامآوران
|
|
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
|
همان پنج موبد از ایرانیان
|
|
برافراختند اختر کاویان
|
بفرمود تا جمله بیرون شدند
|
|
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند
|
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
|
|
که بر خاک او نعل را پای نیست
|
سراندر سپهر اختر کاویان
|
|
چو ماه درخشنده اندر میان
|
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
|
|
یکی تیز برگشت گرد سپاه
|
یکی آفرین کرد پرمایه کی
|
|
که ای نامداران فرخنده پی
|
مبادا جز از بخت همراهتان
|
|
شده تیره دیدار بدخواهتان
|