چنین گفت با دل که از کار دیو
|
|
مرا دور داراد گیهان خدیو
|
نه من با پدر بیوفایی کنم
|
|
نه با اهرمن آشنایی کنم
|
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
|
|
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
|
یکی جادوی سازد اندر نهان
|
|
بدو بگرود شهریار جهان
|
همان به که با او به آواز نرم
|
|
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
|
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
|
|
که اندر جهان خود تراکیست جفت
|
نمانی مگر نیمهی ماه را
|
|
نشایی به گیتی بجز شاه را
|
کنون دخترت بس که باشد مرا
|
|
نشاید بجز او که باشد مرا
|
برین باش و با شاه ایران بگوی
|
|
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
|
بخواهم من او را و پیمان کنم
|
|
زبان را به نزدت گروگان کنم
|
که تا او نگردد به بالای من
|
|
نیید به دیگر کسی رای من
|
و دیگر که پرسیدی از چهر من
|
|
بیمیخت با جان تو مهر من
|
مرا آفریننده از فر خویش
|
|
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
|
تو این راز مگشای و با کس مگوی
|
|
مرا جز نهفتن همان نیست روی
|
سر بانوانی و هم مهتری
|
|
من ایدون گمانم که تو مادری
|
بگفت این و غمگین برون شد به در
|
|
ز گفتار او بود آسیمه سر
|
چو کاووس کی در شبستان رسید
|
|
نگه کرد سودابه او را بدید
|
بر شاه شد زان سخن مژده داد
|
|
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
|
که آمد نگه کرد ایوان همه
|
|
بتان سیه چشم کردم رمه
|
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
|
|
که گفتی همی بارد از ماه مهر
|