بدین داستان نیز شب برگذشت
|
|
سپهر از بر کوه تیره بگشت
|
نشست از بر تخت سودابه شاد
|
|
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
|
همه دختران را بر خویش خواند
|
|
بیراست و بر تخت زرین نشاند
|
چنین گفت با هیربد ماهروی
|
|
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
|
که باید که رنجه کنی پای خویش
|
|
نمایی مرا سرو بالای خویش
|
بشد هیربد با سیاووش گفت
|
|
برآورد پوشیده راز از نهفت
|
خرامان بیمد سیاوش برش
|
|
بدید آن نشست و سر و افسرش
|
به پیشش بتان نوآیین به پای
|
|
تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
|
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
|
|
به گوهر بیاراسته روی و موی
|
سیاوش بر تخت زرین نشست
|
|
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
|
بتان را به شاه نوآیین نمود
|
|
که بودند چون گوهر نابسود
|
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
|
|
پرستنده چندین بزرین کلاه
|
همه نارسیده بتان طراز
|
|
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
|
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
|
|
نگه کن بدیدار و بالای اوی
|
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
|
|
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
|
همه یک به دیگر بگفتند ماه
|
|
نیارد بدین شاه کردن نگاه
|
برفتند هر یک سوی تخت خویش
|
|
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
|
چو ایشان برفتند سودابه گفت
|
|
که چندین چه داری سخن در نهفت
|
نگویی مرا تا مراد تو چیست
|
|
که بر چهر تو فر چهر پریست
|
هر آن کس که از دور بیند ترا
|
|
شود بیهش و برگزیند ترا
|