از اسپان تازی به زین پلنگ
|
|
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
|
ز دینار و از بدرههای درم
|
|
ز دیبای و از گوهر بیش و کم
|
جز افسر که هنگام افسر نبود
|
|
بدان کودکی تاج در خور نبود
|
سیاووش را داد و کردش نوید
|
|
ز خوبی بدادش فراوان امید
|
چنین هفت سالش همی آزمود
|
|
به هر کار جز پاک زاده نبود
|
بهشتم بفرمود تا تاج زر
|
|
ز گوهر درافشان کلاه و کمر
|
نبشتند منشور بر پرنیان
|
|
به رسم بزرگان و فر کیان
|
زمین کهستان ورا داد شاه
|
|
که بود او سزای بزرگی و گاه
|
چنین خواندندش همی پیشتر
|
|
که خوانی ورا ماوراء النهر بر
|
برآمد برین نیز یک روزگار
|
|
چنان بد که سودابهی پرنگار
|
ز ناگاه روی سیاوش بدید
|
|
پراندیشه گشت و دلش بردمید
|
چنان شد که گفتی طراز نخ است
|
|
وگر پیش آتش نهاده یخ است
|
کسی را فرستاد نزدیک اوی
|
|
که پنهان سیاووش را این بگوی
|
که اندر شبستان شاه جهان
|
|
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
|
فرستاده رفت و بدادش پیام
|
|
برآشفت زان کار او نیکنام
|
بدو گفت مرد شبستان نیم
|
|
مجویم که بابند و دستان نیم
|
دگر روز شبگیر سودابه رفت
|
|
بر شاه ایران خرامید تفت
|
بدو گفت کای شهریار سپاه
|
|
که چون تو ندیدست خورشید و ماه
|
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
|
|
جهان شاد بادا به پیوند تو
|
فرستش به سوی شبستان خویش
|
|
بر خواهران و فغستان خویش
|