دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
|
|
پر از گرد رستم دگر جای بود
|
گو پیلتن را چو بر پشت زین
|
|
ندیدند گردان بران دشت کین
|
گمانشان چنان بد که او کشته شد
|
|
سرنامداران همه گشته شد
|
به کاووس کی تاختند آگهی
|
|
که تخت مهی شد ز رستم تهی
|
ز لشکر برآمد سراسر خروش
|
|
زمانه یکایک برآمد به جوش
|
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
|
|
دمیدند و آمد سپهدار طوس
|
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
|
|
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
|
بتازید تا کار سهراب چیست
|
|
که بر شهر ایران بباید گریست
|
اگر کشته شد رستم جنگجوی
|
|
از ایران که یارد شدن پیش اوی
|
به انبوه زخمی بباید زدن
|
|
برین رزمگه بر نشاید بدن
|
چو آشوب برخاست از انجمن
|
|
چنین گفت سهراب با پیلتن
|
که اکنون که روز من اندر گذشت
|
|
همه کار ترکان دگرگونه گشت
|
همه مهربانی بران کن که شاه
|
|
سوی جنگ ترکان نراند سپاه
|
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
|
|
سوی مرز ایران نهادند روی
|
بسی روز را داده بودم نوید
|
|
بسی کرده بودم ز هر در امید
|
نباید که بینند رنجی به راه
|
|
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
|
نشست از بر رخش رستم چو گرد
|
|
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
|
بیامد به پیش سپه با خروش
|
|
دل از کردهی خویش با درد و جوش
|
چو دیدند ایرانیان روی اوی
|
|
همه برنهادند بر خاک روی
|
ستایش گرفتند بر کردگار
|
|
که او زنده باز آمد از کارزار
|