چو خورشید تابان برآورد پر

ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که‌ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته‌ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر زند چنگ و گور اندر آید به سر