ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
|
|
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
|
نشنیم هر دو پیاده به هم
|
|
به می تازه داریم روی دژم
|
به پیش جهاندار پیمان کنیم
|
|
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
|
همان تا کسی دیگر آید به رزم
|
|
تو با من بساز و بیارای بزم
|
دل من همی با تو مهر آورد
|
|
همی آب شرمم به چهر آورد
|
همانا که داری ز گردان نژاد
|
|
کنی پیش من گوهر خویش یاد
|
بدو گفت رستم کهای نامجوی
|
|
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
|
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
|
|
نگیرم فریب تو زین در مکوش
|
نه من کودکم گر تو هستی جوان
|
|
به کشتی کمر بستهام بر میان
|
بکوشیم و فرجام کار آن بود
|
|
که فرمان و رای جهانبان بود
|
بسی گشتهام در فراز و نشیب
|
|
نیم مرد گفتار و بند و فریب
|
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
|
|
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
|
مرا آرزو بد که در بسترست
|
|
برآید به هنگام هوش از برت
|
کسی کز تو ماند ستودان کند
|
|
بپرد روان تن به زندان کند
|
اگر هوش تو زیر دست منست
|
|
به فرمان یزدان بساییم دست
|
از اسپان جنگی فرود آمدند
|
|
هشیوار با گبر و خود آمدند
|
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
|
|
برفتند هر دو روان پر ز گرد
|
بکشتی گرفتن برآویختند
|
|
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
|
بزد دست سهراب چون پیل مست
|
|
برآوردش از جای و بنهاد پست
|
به کردار شیری که بر گور نر
|
|
زند چنگ و گور اندر آید به سر
|